من «دای اسمِیل» رو ندیدم. برام یه وجود انتزاعی بود. می‌گفتن آقاترین، مهربون‌ترین، خوش‌ذوق‌ترین بچهٔ فامیل بوده - و می‌گن ذوق تو به داییت رفته. و من خوشحال می‌شم.
من هم مثل شما فکر می‌کردم تعریفایي که ازش می‌کنن به این دلیله که مُرده؛ و خب آدمِ مُرده عزیز می‌شه.
اما براش شواهد دارن. همون مختصر حقوقي رو که از جبهه می‌گرفت همه‌شو می‌داد به این و اون. بیشترش به مامانم. مامانم رد می‌کرد. داییم می‌گفت مریم، من می‌رم جبهه و برمی‌گردم، هم خورد و خوراکم رایگانه، هم جا و مکانم. پول می‌خوام چی‌کار؟
یه بار زخمی از جبهه برگشت. تا زخمش خوب شد،
مثل زمان قبل از ارسال به جبهه، رفت وردستِ یه پیرمرد فقیر نابینا شد که بدون وجود دایی اسمیل قشنگ فلج بود، و روزگارش در نهایتِ سختی می‌گذشت. بین این وظیفه و وظیفهٔ دفاع از کشورش، به محض این‌که دوباره بهش اجازه دادن، رفت جبهه.
یه بار با مامان بابام داشتیم می‌رفتیم ولایت مامانم.
یه رودخونه تو مسیر بود که دیگه عملاً خشک شده بود. مامانم به رودخونه اشاره کرد و گفت دایی اسمِیلت وقتي بچه بود تو این رودخونه تقریباً غرق شد. اگه فلانی دیر رسیده بود داییت تو ده سالگی مُرده بود.
یارو هشت سال به عمر دایی اسمیل اضافه کرده بود.
مامانم قطره قطره اشک می‌ریخت.
بابام به یه گوشه خیره شده بود و حواسش خیلي به جاده نبود.
آشنایی‌شون از برکت همرزم بودنِ داییم و عَموم بود. من وجودمو به دایی اسمیل مدیونم عملاً.
من دایی اسمیل رو ندیدم. اما وقتایي که بچه بودم، بی‌بیِ بیچاره‌م هر سال تو سالگردش با دست خودش «عرق طارونه» درست می‌کرد و مجلس می‌گرفت.
طارونه به غلافِ جوانه‌های خرما می‌گن. عرق دبش خوش‌عطري داره و زمان بچگیم، سالگرد دایی‌مو به همین یه دلیل دوست داشتم. درک صحیحي از «داغ فرزند» نداشتم. پرترهٔ بزرگي از داییم تو خونه نصب می‌کردن، آخوندي می‌اومد چیزایي در باب شهادت می‌گفت و همه گریه می‌کردن، و ما بچه‌ها هم/
\زیر باد کولرگازیِ فیلیپس برای خودمون می‌دویدیم و بازی می‌کردیم و از بیرون انگار حتی خورشید هم خشم خودشو از داغ جَوون تو سرها می‌کوبید.
و مگه داییم تنها بود؟ تمام شهر عزادار جَووني بودن. عکس یه همرزم دیگهٔ داییم، همیشه تو خونهٔ دایی بزرگه‌م بود. می‌شد برادر زن‌داییم.
پس یعنی دو نفر با هم ازدواج کرده بودن که هر دو برادرِ نوجَوون از دست داده بودن. دو بار گریهٔ زن‌دایی زینت، خونسردترین موجود دنیا رو دیده‌م: یه بار تو ختم بابام که مرد عزیزي بود و جَوون رفت، و یه بار وقتي صحبت داداشش شد. یه داداش دیگه‌شم همین عید مُرد و لابد برای اونم گریه کرده.
یه پیرزن دیگه بود که هر وقت می رفتم قبرستون سر خاک بابام، می‌دیدم اونم سر خاک پسرشه. بدون استثنا. خب منم یا عیدا می‌رفتم، یا پنجشنبه‌اي چیزي. همیشه همون‌جا بود. پسره، تنها بچه‌ش بود. پیرزن می‌اومد سنگ سرد قبرشو نوازش می‌کرد، باهاش حرف می‌زد، بهش خبر می‌داد، غیبت می‌کرد...
من دایی اسمیلمو هرگز ندیدم، داغ بچه رو هم درک نمی‌کنم. اما وقتي عباس به دنیا اومد، وقتي که از بیمارستان برگشت، اولین کسي که بغلش کرد من بودم. همون شب رفتم مسجد نماز بخونم، وسط نماز مغرب و عشا دیدم دلم طاقت نمیاره از دلتنگی. برگشتم خونه بغلش کردم و قربونش رفتم. ۹ سالم بود.
من دایی اسمیلمو ندیده‌م اما ۲۴ سال بعد از تولد عباس، حاضرم خار به چشم خودم بره به پای عباس نره.
مادرم جز شوهر و برادر و پدر، البته داغ بچه هم دیده. عباس، عباس اولیه، متولد گمونم ۶۳، که وقتي ۴۰ روزش بود از مننژیت مُرد. قبر کوچیکي براش کندن و الآن نامعلومه.
حدود ۱۳ سال بعدش یه برَند-نیو عباس احداث کردن که از قضا شبیه نسخهٔ آلفای عباسه و باگ‌هاش هم تا حدود زیادي برطرف شده. عباس پرو-مکس.
فکر کردم اون‌طور دفن غریبانه و بی‌اهمیت شاه عباس اول، نشون از بی‌اهمیتیش برای مامانم داره. خر بودم. ازش پرسیدم.
گفت عِزیزُم این چه حرفیه؟ چهل روز بیشتر مهمونمون نبود. اما بعد از سی‌وخرده‌اي سال، هنوز بهش که فکر می‌کنم این قلبم انگار مچاله می‌شه.
زد رو سینهٔ خودش.
تصور این‌که بی‌بیم موقع تحویل گرفتنِ پیکرِ هجده سالهٔ ترکش خوردهٔ دایی اسمیل چه حالي داشته، برای شخصي که نچشیده ناممکنه.
فکر می‌کنم می‌دونید چرا این روضه رو خوندم و به‌قول یه بنده خدایي «مداح اهل بیت درونم» رو زدم به برق.
داغ بچه قابل علاج نیست آآی ظریف و دوستان. حتی برای تو هم آرزو نمی‌کنم که چنین داغي ببینی. برای مطلقاً هیچ‌کس آرزو نمی‌کنم.

• • •

Missing some Tweet in this thread? You can try to force a refresh
 

Keep Current with Hosseyn ShanbehZaadeh (اسب شاخدار ویراستار سابق)

Hosseyn ShanbehZaadeh (اسب شاخدار ویراستار سابق) Profile picture

Stay in touch and get notified when new unrolls are available from this author!

Read all threads

This Thread may be Removed Anytime!

PDF

Twitter may remove this content at anytime! Save it as PDF for later use!

Try unrolling a thread yourself!

how to unroll video
  1. Follow @ThreadReaderApp to mention us!

  2. From a Twitter thread mention us with a keyword "unroll"
@threadreaderapp unroll

Practice here first or read more on our help page!

More from @hosseyn1988

29 Apr
مرحوم قاسم غنی یکي از تنها مشاهیر ایرانی‌ایه که با آلبرت اینشتین دیدار مفصل داشته و این دیدارش ثبت شده.
خیر. اباطیلي که ایرج حسابی در مورد «آآی دکتر» ثبت کرده، جز تو کتاب مزخرفش جایي ثبت نشده، و ایشون البته تا چند سال پیش که مردم یاد گرفتن ته‌وتوی چیزا رو دربیارن، عکس کورت گودل،/
\ریاضی‌دان شهیر رو، خیلي شیک جای عکس «آآی دکتر» با پروفسور اینشتین جا می‌زد. از عن کَره گرفتن شنیده بودیم، از کَره عن گرفتن نادره.
خلاصه دکتر قاسم غنی، این آدمِ درس‌خونده و ادبیات‌دان و پزشک و آدم‌حسابی و همه‌فن‌حریف، یهو وسط حرفاش، تریلیون‌ها سال قبل از اختراع اینترنت،/
\وقتي برای یاد گرفتن یه چیزي باید می‌رفتید توی یه ساختمون واقعی که تقریباً اندازهٔ نصف یه گوشی ظرفیت داشت، و یه سری اشیا رو دست می‌گرفتید به‌نام کتاب، که خب نسل جوان درست نمی‌دونه چیه و توضیحشم سخته، خلاصه دکتر قاسم غنی بدون امکان گوگل و ویکی‌پدیا، یهو وسط بحث اسم «پوانکاره» رو/
Read 9 tweets
27 Apr
بی‌بیم (مامان مامانم) از شدتِ مذهبی‌گری رو پا بند نیست. یعنی قشنگ هر آن خطرِ این می‌ره که یهو به مقام فناء فی الله برسه یه زرشک‌پلوِ ختم بیفتیم. از وقتي من یادم میاد داشته از شدت مذهبی‌گری می‌مُرده. با هشتاد سال سن از جَوونای «نامحرم» رو می‌گیره که چیزي ناید از مستوری‌اش کم.
خودش در این حد البته مذهبی نبود. قابل درمان به نظر می‌رسید. یه چند مدت اومد قم، تو خونهٔ یه خانمي از خودش بزرگ‌تر، به‌نام «حاج خانم» (اسمشو به کسي نمی‌گفت مبادا ما تحریک بشیم، با چشای شهلا به یه گوشه خیره بشیم و خودمونو نوازش کنیم بگیم «آه، عزت‌الملوک») مستأجر بود. اون خرابش کرد.
زمان بچگانیم، وقتایي که یه مناسبت مذهبی بود و بی‌بیم خونهٔ ما بود یا من خونهٔ داییم پیشش بودم، چون متن رو قشنگ و تمیز و بااحساس می‌خونم، مجبورم می‌کرد اعمال اون شب رو از مفاتیح براش بخونم. یه ده دوازده دور مفاتیح رو ختم کردم گمونم.
Read 13 tweets
26 Apr
دیدید گاهي یه بیت رو همه می‌خونن و می‌گن به‌به، چه‌چه، و این‌قدر تکرار می‌شه که دیگه فکر می‌کنید همه معناشو می‌دونن و هرگز روتون نمی‌شه بپرسید؟ :))))
دوستي معنای یه بیت مشهور رو ازم پرسید. برای شما هم توضیحش می‌دم. لطفاً همه‌تون لایک کنید تا معلوم نشه کي واقعاً بلد نیست. :)))
شوق است در جدایی و جور است در نظر
هم جور بِه، که طاقت شوقت نیاوریم
یعنی وقتي ازت دورم بهت مشتاقم، وقتي نگاهت می‌کنم بهم ستم می‌کنی. همون ظلم و ستمت رو با وجود تلخیش، به حس شیریني مثل اشتیاق ترجیح می‌دم، چون لازمهٔ اشتیاق دوریه. طاقت اشتیاقت رو ندارم. بهم ظلم کن. آه. عّاح.
همین.
لطفاً نگید «چقدر بی‌سواد بود که اینو نفهمید» و «اینم پرسیدن داره؟» و از این حرفا. خب همه به‌اندازهٔ هم شعر نخونده‌ن. درک زبان شعر برای همه آسون نیست.
(به معنی واقعی کلمه حتی یک نفرم قرار نیست از این طعنه‌ها بزنه. آزار دارم قشنگ.)
Read 4 tweets
26 Apr
بیهقی خیلي اهل ابراز احساسات و این سوسول‌بازیا نیست. اما یه جا که دلش برای مرگ استادش کباب شده یه جمله می‌گه که بر صدرِ جملاتِ مرثیه‌ای می‌درخشه: لَختي قلم بر وی بگریانم.
حالا من می‌خوام لَختي کی‌بورد بر کسي بگریانم که همیشه مردم رو قَرّار (بسیار قِر دهنده) می‌خواست: #آقاسی
خیر. این دوستمون رو که ظاهراً در حال رسیدن به تاریخی‌ترین ارگاسمِ زندگی‌شونن عرض نمی‌کنم.
این‌یکی آقاسی. آقای موسیقی و قِر. مردي که ارادتم بهش، بیشتر از ارادتِ یه طرفدار به یه هنرمنده؛ و هر روز هم بیشتر می‌شه.
Read 35 tweets
24 Apr
یه تیکهٔ بسیار ساده از فیلم زیرزمین امیر کوستاریکا:
مارکو (یکي از دو نقش اصلی) مستِ پاره‌ست و داره با یه زن فاحشه سکس می‌کنه، در کمال بی‌حوصلگی و بی‌اشتیاقی و حتی مسخره کردنِ صداهایي که زنه درمیاره. یهو هواپیماها شروع می‌کنن به بمبارون. مارکو تازه مشتاق سکس می‌شه. به‌شدت. به‌شدت.
زنه می‌خواد فرار کنه و این هی می‌خواد نگهش داره و می‌گه بابا وایسا جای خوبشه اینجا. زنه لخت مادرزاد فرار می‌کنه و مارکو می‌ره یه گوشه در کمال شور واشتیاق، خودارضایی می‌کنه.
ذره‌اي این صحنه اروتیک نیست. زنه بسیار بداندامه وسکسشون اول کسالت‌بار و خنده‌داره، بعدشم با یه شور احمقانه.
اما کارگردان با زیرکی و ظرافتِ تمام یه نکته رو همین‌جا جاگذاری کرده: این آدم با جنگ «ارضا» می‌شه؛ و همین موضوع، ظرف سه ساعت، فیلمِ بی‌نهایت عجیب‌وغریب و خنده‌دار رو، تبدیل به یکي از مخوف‌ترین و غم‌انگیزترین و در عین حال، به طرز عجیبي، شادترین فیلم عمرتون می‌کنه.
هنر به این می‌گن.
Read 4 tweets
19 Apr
#روز_سعدی
مختصري دربارهٔ شیخ #سعدی
استادای سوپرعارفِ ادبیات وقتي صحبت از یه شخص بزرگ می‌شه، می‌گن «ما در حدي نیستیم که دربارهٔ فلانی صحبت کنیم.» و اگه حرفشونو تأیید کنید گازتون می‌گیرن.
از اون‌طرف: درست ترم یک ادبیات که بودیم یه پسري بود که چیزایي شبیه شعر می‌ساخت؛/
\یه روز ازش پرسیدم راستی رفیق، نظرت در مورد مولوی چیه؟
به‌طور تصنعی و برای مسخره‌بازی سر خم کرد و دست روی سینه گذاشت، گفت «ایشون که استاد ماست.»
خندیدیم.
ولی خب بدون هیچ شوخی‌اي من در حدي نیستم که در مورد سعدی بتونم حق مطلب رو ادا کنم؛ و ایشون «استاد ماست». ما: همهٔ فارسی‌زبانان.
من یه برش، یه گزیدهٔ مختصر از سعدی می‌گم، و از رفقا که بیشتر و بهتر از من می‌دونن، درخواست می‌کنم کوت کنن، یا منشن بذارن و هر کدوم نکته‌اي بگن.
شروع می‌کنیم.
جایگاه سعدی رو در زبان فارسی فقط می‌شه با این جمله نشون داد: «اگه سعدی گفته، پس درسته.»
در همین حد.
Read 22 tweets

Did Thread Reader help you today?

Support us! We are indie developers!


This site is made by just two indie developers on a laptop doing marketing, support and development! Read more about the story.

Become a Premium Member ($3/month or $30/year) and get exclusive features!

Become Premium

Too expensive? Make a small donation by buying us coffee ($5) or help with server cost ($10)

Donate via Paypal Become our Patreon

Thank you for your support!

Follow Us on Twitter!