مرحوم قاسم غنی یکي از تنها مشاهیر ایرانیایه که با آلبرت اینشتین دیدار مفصل داشته و این دیدارش ثبت شده.
خیر. اباطیلي که ایرج حسابی در مورد «آآی دکتر» ثبت کرده، جز تو کتاب مزخرفش جایي ثبت نشده، و ایشون البته تا چند سال پیش که مردم یاد گرفتن تهوتوی چیزا رو دربیارن، عکس کورت گودل،/
\ریاضیدان شهیر رو، خیلي شیک جای عکس «آآی دکتر» با پروفسور اینشتین جا میزد. از عن کَره گرفتن شنیده بودیم، از کَره عن گرفتن نادره.
خلاصه دکتر قاسم غنی، این آدمِ درسخونده و ادبیاتدان و پزشک و آدمحسابی و همهفنحریف، یهو وسط حرفاش، تریلیونها سال قبل از اختراع اینترنت،/
\وقتي برای یاد گرفتن یه چیزي باید میرفتید توی یه ساختمون واقعی که تقریباً اندازهٔ نصف یه گوشی ظرفیت داشت، و یه سری اشیا رو دست میگرفتید بهنام کتاب، که خب نسل جوان درست نمیدونه چیه و توضیحشم سخته، خلاصه دکتر قاسم غنی بدون امکان گوگل و ویکیپدیا، یهو وسط بحث اسم «پوانکاره» رو/
\مینداخت وسط و فیزیکدان آلمانی چهارشاخ میموند که این بابا از جهان هزارویکشب و خیام و عقشوحال و شراب و اینطور چیزا، اسم پوانکاره رو از کجا باید بدونه تو این بدبختی؟ و غنی رو تا حدودي تحسین میکرد.
ولی همین استاد همهفنحریف سیاست وپزشکی و ادبیات هم از جهانسومیبازی عاری نبود.
یهو برگشت به مشهورترین دانشمند تاریخ جهان گفت این بیت هاتف اصفهانی چطور با «اصل علمی» منطبقه؟ «دل هر ذره را که بشکافی| آفتابیش در میان بینی»!
قیافهٔ اَل تو این حال دیدن داشته. برای غنی شرح داد که این «قشنگیِ تفکر قدماست» و ربطي به علم واقعی نداره، و طبق اصلِ علمیِ پذیرفتهشده،
که تمام دانشمندان جهان بر آن متفقالقولاند، هر کي سیبیل داره بابات نیست.
جهت ایضاح (خیلي از این کلمه خوشم میاد) عرضم به درزِ بعضِ رفقا، و به محضر بعض رفقای دیگه، اینکه «ذره» تو ادبیات قدیم ربطي به «پارتیکل» تو فیزیک جدید نداره. از نابختیاریِ این کلمهٔ «ذره» بوده که/
\در ترجمهٔ پارتیکل هم به کار رفته. شاعرا ذرات گرد و غبار رو جلو آفتاب میدیدن و اون براشون کوچیکترین چیزِ قابل دیدن بوده. شاعر عهد بوق، یعنی رودکی، توی شعري با وزن بسیار عجیب و معنای قشنگ، میگه:
بی تو مرا زنده مبینند
من ذرهام، تو آفتابی.
یعنی آفتاب که بره اون ذره هم میره.
و البته حرکتِ این «ذرات» رو که به سمت بالا میدیدن تصور میکردن مثل پروانه و شمع، ذره هم میل داره به سمت بالا بره و با آفتاب یکی بشه، و بنابراین چیزي از آفتاب تو وجودش هست و از این مزخرفات.
و البته علمیترین تفسیري که میتونستن از این «ذره» بکنن، این بود که طبق نظریات ذیمقراطیس،/
این «ذره» کوچکترین جزء تشکیلدهندهٔ اشیاست (نظریهٔ اتم)؛ و از اون کوچیکتر دیگه چیزي ممکن نیست.
اما برای تفسیر اخیر، شاهدي در ذهن ندارم. رفقا کمک کنن.
مخلص همگی، خصوصاً یاد و خاطرهٔ سفیر ایران در مصر و واسطهٔ اولین ازدواج شاه، یعنی قاسم غنی.
• • •
Missing some Tweet in this thread? You can try to
force a refresh
من «دای اسمِیل» رو ندیدم. برام یه وجود انتزاعی بود. میگفتن آقاترین، مهربونترین، خوشذوقترین بچهٔ فامیل بوده - و میگن ذوق تو به داییت رفته. و من خوشحال میشم.
من هم مثل شما فکر میکردم تعریفایي که ازش میکنن به این دلیله که مُرده؛ و خب آدمِ مُرده عزیز میشه.
اما براش شواهد دارن. همون مختصر حقوقي رو که از جبهه میگرفت همهشو میداد به این و اون. بیشترش به مامانم. مامانم رد میکرد. داییم میگفت مریم، من میرم جبهه و برمیگردم، هم خورد و خوراکم رایگانه، هم جا و مکانم. پول میخوام چیکار؟
یه بار زخمی از جبهه برگشت. تا زخمش خوب شد،
مثل زمان قبل از ارسال به جبهه، رفت وردستِ یه پیرمرد فقیر نابینا شد که بدون وجود دایی اسمیل قشنگ فلج بود، و روزگارش در نهایتِ سختی میگذشت. بین این وظیفه و وظیفهٔ دفاع از کشورش، به محض اینکه دوباره بهش اجازه دادن، رفت جبهه.
یه بار با مامان بابام داشتیم میرفتیم ولایت مامانم.
بیبیم (مامان مامانم) از شدتِ مذهبیگری رو پا بند نیست. یعنی قشنگ هر آن خطرِ این میره که یهو به مقام فناء فی الله برسه یه زرشکپلوِ ختم بیفتیم. از وقتي من یادم میاد داشته از شدت مذهبیگری میمُرده. با هشتاد سال سن از جَوونای «نامحرم» رو میگیره که چیزي ناید از مستوریاش کم.
خودش در این حد البته مذهبی نبود. قابل درمان به نظر میرسید. یه چند مدت اومد قم، تو خونهٔ یه خانمي از خودش بزرگتر، بهنام «حاج خانم» (اسمشو به کسي نمیگفت مبادا ما تحریک بشیم، با چشای شهلا به یه گوشه خیره بشیم و خودمونو نوازش کنیم بگیم «آه، عزتالملوک») مستأجر بود. اون خرابش کرد.
زمان بچگانیم، وقتایي که یه مناسبت مذهبی بود و بیبیم خونهٔ ما بود یا من خونهٔ داییم پیشش بودم، چون متن رو قشنگ و تمیز و بااحساس میخونم، مجبورم میکرد اعمال اون شب رو از مفاتیح براش بخونم. یه ده دوازده دور مفاتیح رو ختم کردم گمونم.
دیدید گاهي یه بیت رو همه میخونن و میگن بهبه، چهچه، و اینقدر تکرار میشه که دیگه فکر میکنید همه معناشو میدونن و هرگز روتون نمیشه بپرسید؟ :))))
دوستي معنای یه بیت مشهور رو ازم پرسید. برای شما هم توضیحش میدم. لطفاً همهتون لایک کنید تا معلوم نشه کي واقعاً بلد نیست. :)))
شوق است در جدایی و جور است در نظر
هم جور بِه، که طاقت شوقت نیاوریم
یعنی وقتي ازت دورم بهت مشتاقم، وقتي نگاهت میکنم بهم ستم میکنی. همون ظلم و ستمت رو با وجود تلخیش، به حس شیریني مثل اشتیاق ترجیح میدم، چون لازمهٔ اشتیاق دوریه. طاقت اشتیاقت رو ندارم. بهم ظلم کن. آه. عّاح.
همین.
لطفاً نگید «چقدر بیسواد بود که اینو نفهمید» و «اینم پرسیدن داره؟» و از این حرفا. خب همه بهاندازهٔ هم شعر نخوندهن. درک زبان شعر برای همه آسون نیست.
(به معنی واقعی کلمه حتی یک نفرم قرار نیست از این طعنهها بزنه. آزار دارم قشنگ.)
بیهقی خیلي اهل ابراز احساسات و این سوسولبازیا نیست. اما یه جا که دلش برای مرگ استادش کباب شده یه جمله میگه که بر صدرِ جملاتِ مرثیهای میدرخشه: لَختي قلم بر وی بگریانم.
حالا من میخوام لَختي کیبورد بر کسي بگریانم که همیشه مردم رو قَرّار (بسیار قِر دهنده) میخواست: #آقاسی
خیر. این دوستمون رو که ظاهراً در حال رسیدن به تاریخیترین ارگاسمِ زندگیشونن عرض نمیکنم.
اینیکی آقاسی. آقای موسیقی و قِر. مردي که ارادتم بهش، بیشتر از ارادتِ یه طرفدار به یه هنرمنده؛ و هر روز هم بیشتر میشه.
یه تیکهٔ بسیار ساده از فیلم زیرزمین امیر کوستاریکا:
مارکو (یکي از دو نقش اصلی) مستِ پارهست و داره با یه زن فاحشه سکس میکنه، در کمال بیحوصلگی و بیاشتیاقی و حتی مسخره کردنِ صداهایي که زنه درمیاره. یهو هواپیماها شروع میکنن به بمبارون. مارکو تازه مشتاق سکس میشه. بهشدت. بهشدت.
زنه میخواد فرار کنه و این هی میخواد نگهش داره و میگه بابا وایسا جای خوبشه اینجا. زنه لخت مادرزاد فرار میکنه و مارکو میره یه گوشه در کمال شور واشتیاق، خودارضایی میکنه.
ذرهاي این صحنه اروتیک نیست. زنه بسیار بداندامه وسکسشون اول کسالتبار و خندهداره، بعدشم با یه شور احمقانه.
اما کارگردان با زیرکی و ظرافتِ تمام یه نکته رو همینجا جاگذاری کرده: این آدم با جنگ «ارضا» میشه؛ و همین موضوع، ظرف سه ساعت، فیلمِ بینهایت عجیبوغریب و خندهدار رو، تبدیل به یکي از مخوفترین و غمانگیزترین و در عین حال، به طرز عجیبي، شادترین فیلم عمرتون میکنه.
هنر به این میگن.
#روز_سعدی
مختصري دربارهٔ شیخ #سعدی
استادای سوپرعارفِ ادبیات وقتي صحبت از یه شخص بزرگ میشه، میگن «ما در حدي نیستیم که دربارهٔ فلانی صحبت کنیم.» و اگه حرفشونو تأیید کنید گازتون میگیرن.
از اونطرف: درست ترم یک ادبیات که بودیم یه پسري بود که چیزایي شبیه شعر میساخت؛/
\یه روز ازش پرسیدم راستی رفیق، نظرت در مورد مولوی چیه؟
بهطور تصنعی و برای مسخرهبازی سر خم کرد و دست روی سینه گذاشت، گفت «ایشون که استاد ماست.»
خندیدیم.
ولی خب بدون هیچ شوخیاي من در حدي نیستم که در مورد سعدی بتونم حق مطلب رو ادا کنم؛ و ایشون «استاد ماست». ما: همهٔ فارسیزبانان.
من یه برش، یه گزیدهٔ مختصر از سعدی میگم، و از رفقا که بیشتر و بهتر از من میدونن، درخواست میکنم کوت کنن، یا منشن بذارن و هر کدوم نکتهاي بگن.
شروع میکنیم.
جایگاه سعدی رو در زبان فارسی فقط میشه با این جمله نشون داد: «اگه سعدی گفته، پس درسته.»
در همین حد.