بابک بیگناه بود.
تو زندان خب همه بیگناهن - از نظر خودشون - اما بابک حقیقتاً بیگناه بود. عقایدش قابل نقد بود، حتی تمسخر و توهین، زندان دیگه زیادی بود.
به شوخی بهش گفتم تو اینقدر تُرکی که دیگه جرمه. دست گرفت و همیشه با خنده تکرار میکرد.
عقایدي داشت که اینجا مشهوره به پانترکیسم. رفته بود آققلا به سیلزدهها کمک کنه، کتاب ممنوعهاي باهاش بود، و گرفتار شده بود.
شب اول که اومد بند، بیگناهیش رو شرح داد. دل سنگ به حالش کباب میشد. گریه میکرد و شرح میداد و من نمیتونم جزئیات اتهامش رو بگم.
اما از این میگفت که بابا، من عملاً با فعلگی، نقاشی، بنایی، برجي دو سه تومن (به پول دو سال پیش) درمیارم، نصفشم میدم بابام. پدر پیرم از حوالی تبریز اومده بود ملاقاتم، ظرف شصت سال کمرش خم نشده بود، همیشه محکم و استوار بود، ظرف بیست روز کمرش خم شده بود. ناتوان شده بود.
از ته دل از این درد مینالید. هفت روز انفرادی کشیده بود. یعنی مدت نسبتاً کوتاه. ولی مدت نسبتاً کوتاه برای مجرم خطرناک؛ نه بابک که البته عقاید نژادپرستانه داشت و مخفی نمیکرد (مثلاً در حق ارمنیا)، اما هیچ آزار واقعیاي نداشت. دقیق یادم میموند که خودمم فقط بابت بیان گرفتارم.
بیان من رو یه عده خوش نمیداشتن، بیان بابک رو یه عدهٔ دیگه و شاید بزرگتر، اما نه لزوماً قدرتمندتر. دو روز انفرادیِ بیشترِ من به همین دلیل بود؟ نمیدونم. احتمالاً بازیشون دیگه اینقدر هم پیچیده نیست.
بابک بیگناه بود. مثل متهمای اقتصادی نبود که بیگناهیشون رو با/
\شوخی و خنده شرح میدن. مثل خودم بود. به شرح بیگناهیش که میرسید مستأصل میشد. بیپناه میشد. و بعد، فاجعه اتفاق افتاد.
دچار حملهٔ عصبی شد... یا اسمش هرچی هست. غش و تشنج. کف سفید. پسرِ بسیار خوشقدوبالایي بود (و البته خوشقیافه، جای برادری)، و نمیتونستیم کنترلش کنیم.
زنگ سلول رو نیم ساعت تمام میزدیم. محل سگ بهمون نمیذاشتن.
ما بیپناهتر از یتیمي تو چنگ شوهرننهٔ کتکزن بودیم. جز دعای بیاثر برای خوب شدنِ حالش چیزي نداشتیم.
بعد از نیم ساعت اومدن چیزي رو که ازش باقی مونده بود بردن. و بعد از یک ساعت برگردوندن. تعمیر شده بود.
گفتیم بردن چیکارت کردن؟ با همون لهجهٔ نازنینش گفت سُرُم بهم وصل کردن یه سیگارم بهم دادن.
ما اسم سیگار رو که شنیدیم، آهمون «نُه فلک را سوخت، بالاتر نمیدانم چه شد».
حسرت سیگار داشت جونِ خیلیامونو میخورد. بابک، بیخیالِ آتش حسرتي که افروخته بود، رفت سر جاش خوابید.
فرداشبش. ۱۹ ماه رمضون. بعد از افطار - برای متهمای اقتصادی و قاچاقچیا - و شام - برای من و یه فعال کارگری و بابک.
بابک بازم بیقرار بود. بر جانش میترسیدیم. باز شروع کرد به درد دل و گریه. و باز فاجعهٔ منتظَر رخ داد. باز زنگ رو زدیم و این بار کمتر معطل کردن.
شب ۱۹ رمضون. شب قدر.
تا بردنش، گفتم بچهها من یه فکري دارم.
صدای تلویزیون تا آخر بلند بود و دعای جوشن پخش میشد. متهما، اغلب فعال اقتصادی بودن و سخت، سخت اهل نماز و روزه؛ چون دو تا دوربین تو بند وجود داشت، و یکي دو نفرشون گویا اعتقادي هم داشتن.
ما هم که اهلش نبودیم، مراعات میکردیم کموزیاد.
گفتم یه فکري دارم.
کلهها اومد بالا.
گفتم چطوره وقتي سید - اسم همهٔ کارمندای همهٔ بخشای اوین - بابک رو آورد، بگیم ما رو هم ببره بیرون بهمون سیگار بده؟
صدای خندهاي. عادت کرده بودن که همهچیزو به مسخرهبازی برگزار میکردم. بهم میگفتن انرژیِ بیانرژیِ بند. و از روزي که وارد شدم،/
\عزای روزي رو گرفته بودن که قرار بود خارج بشم و موذیانه (البته به شوخی) دعا میکردن قتلي تجاوزي چیزي تو پروندهم پیدا شه و سالها بمونم پیششون.
فکر کردن شوخیه و خندیدن. بعد دیدن نهخیر. دارم جدی حرف میزنم.
همهمهاي. تیمور گفت: شب ببرن بیرون بهت سیگارم بدن؟ خانمم بیارن برات؟
حسین گفت: من اینهمه وقته اینجام. شب بیرون نمیبرن داداش. هواخوری فقط تو ساعت هواخوری. تو یه هفتهست اینجایی.
حرف آخر رو رحمت زد: اگه از «نه» شنیدن نمیترسی بگو. ممکنه لیچار بارت کنن.
از «نه» شنیدن و لیچار نمیترسیدم. تو انفرادی بارها با گریه ازشون سیگار خواسته بودم.
یکيشون سرم داد زد: «خلاف کردی سیگارم میخوای؟ هتله مگه؟» تصور اون شخص هم از «هتل»، همچی چیزي بود بالأخره.
قرار شد رو بندازم و به احتمال بسیار زیاد «نه» بشنوم. اما بههرحال تیري بود در تاریکی. وقتي دیدن قضیه جدیه و میخوام ازشون تقاضا کنم، بچهها، مثل شخصي که با دقت بلیت لاتاری/
\رو نگه میداره، و هم امید داره و هم ناامیده، تکتک گفتن ما هم میایم. سیگاریا انگیزهشون سیگار بود؛ اما حسین، متهم به قاچاق عظیم ولی غیر سیگاری - عجب پسر عزیزي بود حسین. عجب پسر عزیزي بود - گفت من دلم برای هیچی اندازهٔ شب تنگ نشده. منم میام.
دلتنگیِ زندانیا البته منحصربهفرده. شخصي که حتی به اتهامش نمیتونم اشاره بکنم سه ماه انفرادی بود و میگفت دلم برای شنیدن صدای قاشق فلزی روی ظرف چینی لک زده (تمام ظروف پلاستیکی بود). هرگز نخواهد شنید احتمالاً. گرچه اونم در رفتار عادی، شرافت و عزیزیِ محض بود.
خود من دلم برای چیزي تنگ شده بود که روم نمیشه بگم، اما همینقدر بگم که تا رسیدم به اینترنت، شروع کردم به تایپ اسم یه سایت که با حرف ایکس شروع میشد. و البته برای صدای هایده. و حسین میگفت دلم برای شب تنگ شده. شب؟! شب؟! ساعت ده شب (و تو ماه رمضون دیرتر) که چراغو خاموش میکردن،/
\مگه ظلمات مرگ سلول رو نمیگرفت؟ دیگه دلتنگی برای چی؟
پرسیدم.
گفت من ۲۲ ماهه بازداشت موقتم. هواخوریا و بازجوییا تو روزه. جلومونم که دیدی راهروئه و یه سلولِ دیگه. این غذا رو که میارن من میرم غذا میگیرم که یه لحظه آسمون شبو ببینم. ولی درست نمیبینم. دلم لک زده برای راه رفتن/
\زیر این آسمون پدرسگ شب.
مو به تنم راست شد. ۲۲ ماه آسمون شب رو درست ندیده بود! و البته دختر خودشو در آزادی. عکسشو بهم نشون میداد و هر دو گریه میکردیم. حتی منم از بغضش گریهم میگرفت. یا ابد میخورد یا اعدام. و مثل بقیه میگفت جرمم پاپوشه. گرچه حسین هم صداقتي تو چشماش بود.
مصممتر شدم. تقریباً همه قرار شد بیان. جز حاج بهرام، پیرمرد متهم اقتصادی، پولدار جمع (پولدارِ «اون» جمع. صحبت از میلیارده، اما به دلار)، مرد بینهایت، بینهایت خبیث و رذل، بهغایت تحقیرکنندهٔ کار و کارگر و البته همچنان ستایندهٔ شدید نظام، بعد از ماهها بازداشت.
که مشخص بود اعتقاد اولی (تحقیر حسنآقا، کارگر سربلند) از صمیم دلشه، اما دوست داشتنِ هیچکس و هیچچیز از ته دلش نیست و هر دوست داشتني براش از سرِ وجود یا عدمِ منفعته.
من زیاد عادت ندارم رذالت رو تو وجود افراد ببینم، اما این شخص، یکسره رذالت و رِندی و پستی بود. بقیهشون شریف بودن.
حاج بهرام ما رعایا رو به بیضتینش هم نگرفت وگرفت خوابید. ما منتظر موندیم تا سید بیاد. در که باز شد، وایسادم جلوِ در. شخصي اومده بود که ظاهراً مقامي داشت تو زندان ونگهبان خالی نبود. چون ماسک نزده بود (پیش از کرونا).
افراد مبتلا به سندروم استکهلم، بعدها گفتن این از همهشون شریفتره.
تا خواست درو ببنده، با صدای مظلوم گفتم سید یه لحظه صبر کن.
نگه داشت. گفت چیه. گفتم سید جون، شب قدره، شب ضربت خوردن مولا علیه (چی میگفتم؟)، بچهها هم بعضاً چند ساله این آسمون شبو ندیدهن. ما رو هم نگاه نکن گرفتاریم، دلمون پاکه. یهو دیدی دعای همین ما در حقتون گرفت.
اگه میشه ما رو ببر بیرون یه دو سه نخ سیگار بهمون بده. به خدا درسته که اسیریم، ولی دلمون پاکه. تا صبح دعات میکنیم شبِ قدری.
بچهها حیرت کرده بودن. این حرفم که ما اسیریم ولی دلمون پاکه، یه نهیبي از همون دعای جوشن هم با خودش داشت. ما ذلیلیم و شما مُذِلّ، ما گرفتاریم و شما آزاد...
بلافاصله گفت سیگار؟ بعدش سرشو انداخت پایین فکر کرد. ساعتها بر ما گذشت، اما گویا چند ثانیه بیشتر نبود. سرشو آورد بالا.
به این شماره کارت پول بریزید تا بقیهشو بهتون بگم:
۶۰۳۷...
شوخی کردم. :)))) میگم الآن. ۲۵ تا توییت تموم شد. حدود یک ساعت صبر کنید بقیهشو هوا میکنم.
سرشو آورد بالا. دل تو دلمون نبود. نفسمون حبس شده بود و صدای قلب خودمونو میشنیدیم.
بعد گفت: «باشه، ولی تبدیل به رویه نشه.»
درست مثل گل صعود تو ثانیهٔ آخر بازی، پریدیم هوا به شادی. سید شادیمونو که دید لبخند زد. من دیدم بچهها دارن تو شب عزا شادی میکنن، موذیگریم گُل کرد.
گفتم «بچهها شادی نکنین سید ناراحت میشه.» سینه زدم و با لودگی گفتم: «سهضرب... سوی دیار عاشقان، سوی دیار عاشقان، سوی خداااا میرویم...» سینه زدن و سید خندید.
اما فهمیدم بعد از «باشه» چیزي نشنیدیم. گفتم: «ببخشید سید جون، فرمودید چی نشه؟ یعنی به کسي نگیم؟»
خندید. به حماقت من. ده تا زندانی رو شاید برای اولین بار تو تاریخ اوین بعد از انقلاب، تو دل سیاه شب، بدون قصد اعدام، جلو صد تا دوربین ببرن «هواخوری» و هیچکس نفهمه؟
گفت نه، یعنی هر شب هر شب نخواید این کارو بکنیم.
چیزي نمونده بود بگم همین یه شب ما رو ببر بیرون، ما بهت/
\خدمات جنسی هم ارائه میدیم.
رفت پی کارش وچند دقیقه بعد برگشت. چشمبندمونو زدیم و توی هواخوری باز کردیم. هواخوری، یه محوطهٔ شاید دویست سیصد متر مربعی بود با سقف پلاستیکی شفاف و کف موزاییک. ولی همینم غنیمت بود. بیشتر از غنیمت بود. یه پاکتِ بیشتر از نصفه، بهمن سفید بهمون داد و رفت.
هوای اواخر اردیبهشت، یا شاید اوایل خرداد، از عالی هم عالیتر بود. نه سرد نه گرم. ملس و بینظیر. بوی درختای دور، خنکای شب رو سرشار میکرد و دود سنگین سیگارِ بعد از مدتها، با تکتک سلولای ریهمون عشقبازی میکرد. غیر سیگاریا از هوای نیمخنکِ شب لذت میبردن.
حسین که سعی میکرد نهایتِ بهره رو از این فرصت بینظیر ببره، معصومانه سعی میکرد از لای طلق پلاستیکی و نور مهتابی، معدود ستارههای قابل دیدن رو ببینه. ایها العشاق! آتشگشته چون اِستارهایم...
و من، با موذیگری و گداشبجمعهبازی درآوردن، سیگارای سهممو تندتند میکشیدم و/
\شاید برای اولین بار تو عمرم، کلاهبرداری کردم. میگفتم به من کم رسید و از بقیه سیگاراشونو میگرفتم. از هیچکس هم نه، از حسنآقا، راننده اتوبوس، فعال کارگری، مرد شریف و عزیز و «لات» به معنی ظاهری و باطنی کلمه.
چهار تا و نصفي سیگار کشیدم. نصفي از حسنآقا.
وقتي همون شب بند رو آب دادم و فهمید سرش کلاه گذاشتهم، تا روز آخر بازداشت - که از قضا دقیقاً با هم آزاد شدیم، اون با حضور دهها فعال صنفی دیگه و من مثل غریبالغربا - با من سرد بود.
و خندهدارترین اتفاق اون شب هم برای حسنآقا افتاد.
قیافهش رو اگه تو بیست سؤالی نشون میدادن، هر کس که میبودید، با هر تجربهاي، در سؤال اولْ درست حدس میزدید: راننده ماشین سنگین.
قد بلند، بالای ۱۹۰ سانت، پوست آفتالسوخته، رد یه سالک زیر چشم، حدود ۴۰ سال سن، یه سبیل علیوار (که تو زندان گذاشته بود)، و اینکه سینِش میزد.
با سینهٔ ستبر، رکابی سفید زیر لباس زندان، و دکمههای همیشه بازِ لباس زندانش. و تسبیحي که همیشه دستش میگرفت و اهل ذکر و اینا نبود و بهقول خودش (به شوخی) باهاش «لاتّیشو پُر میکرد.» عجب مرد عزیز و دوستداشتنیاي بود این مرد. تجسم معنای مثبت کلمهٔ مرد بود. نتونستم دیگه پیداش کنم.
تو هواخوری یهو دیدیم یه پاشو داده بالا، دستاشو گذاشته رو صورتش و جیغ میزنه. همین صحنه به قدر کافی برامون خندهدار بود، ولی خندهدارتر شد. وقتي نزدیک شدیم دیدیم سوسک دیده. قهقه خندیدیم. میگفتیم آخه مرد گنده، سوسک هم ترس داره؟ (من نمیگفتم. بزرگترا میگفتن.)
میگفت بابا نمیترثم که، دَثّوپا داره کُثکِش.
تا روز آخر این ترسش رو از سوسک سوژه کرده بودیم. بازم البته من نه؛ بزرگترا. حسنآقا البته ناراحت میشد، اما به فحش برگزار نمیکرد و مثلاً نهایتش میگفت «هه هه هه... نترکی بانمک.»
و البته عادتش بود این تیکه رو به من مینداخت:
«شنبهذاده، تو که فامیلیت شنبهث، این شنبه آذاد نمیشی، اونیکی یکشنبه آذاد میشی.» بعد خودش بهشدت به این تیکهش میخندید. البته که تیکهٔ بامزهاي بود، اما فقط دویست هزار بار اولش، توی مهدکودک. صد البته جرئت نکردم اینو بهش بگم.
در هر حال، اون شب، از شیرینترین شبای زندگیم بود. شاید عزیزتر از اولین شبِ همآغوشیم. شیرینیش به خودیِ خود نبود؛ به این دلیل بود که ابري بود که در بیابان بر تشنهاي ببارد. و اینکه بچهها این نعمت رو مدیون من بودن و به خودم افتخار میکردم.
یک ساعت که گذشت، سید اومد دنبالمون و با ریهٔ ارضاشده از دود سیگار و پوست و چشمِ ارضا شده از هوا و آسمون شب، لای دعاهای خیري که بچهها برای من و سید میکردن، پیکر مطهرمون رو رهسپار سلول کردیم.
پایان
بخشي از خاطرات ایام بازداشتم.
• • •
Missing some Tweet in this thread? You can try to
force a refresh
نیمهٔ شعبون دو سال پیش رفته بودم مغازه. دیدم یه پیرزن، که سنش در کمترین حالت، در کمترین حالت بینهایت بود، یه پلاستیک گوشهدار از این گندهها پُر از کیک و آبمیوه کرده میخواد ببره (گفت برای روضه). وزنش در کمترین حالت نیم تن بود. شاگرد گوسالهٔ مغازه وایساده بود مثل بز نگاه میکرد.
البته شاگرد مغازه وظیفه نداشت کمک کنه. ولی خب کلاً گوساله بود. بارشو برداشتم گفتم بریم. یه کم اصرار کرد گفت نه. منتها منم نو مینز نو رو در این یه حالت جدی نگرفتم و راه افتادیم.
بارش از اون بارا نبود که تنهایی بتونه ببره.
قشنگ سه شب و سه روز تو راه بودیم تا رسیدیم خونهش.
در کمترین حالت سیزده ممیز هشت دهم میلیارد سال نوری مسافت بود. سر راهش دستکم پونزده تا بقالی دیگه بود. قیمتا همه یکسان. صاف اومده بود همون بقالی بغل خونهٔ من. بدبختی کم بود، وسط راه بارونم گرفت. منم با تیشرت. خانمه هم همینطور خمخم میاومد دعا میکرد ایشالا خوشبخت شی جَوون.
مراسم اسکار افتخاری کوروساوا، از نازنینترین کلیپاییه که تو زندگیم دیدهم. اولش که صاحاب هالیوود میاد، جرج لوکاس و اسپیلبرگ رو بهعنوان کارگردانای «جوان و آیندهدار» معرفی میکنه. این دو نفر خیلي خاکسارانه و صادقانه میگن کوروساوا به نظر خیلیامون بهترین کارگردان دنیاست.
اون موقع این غولها زنده بودن:
ساتیاجیت رای
آنتونیونی
فِلّینی
برگمان
سیدنی لومت
دیوید لین
فرانک کاپرا
بیلی وایلدر
کوبریک...
و چندین نفر دیگه. اسکورسیزی که هنوزم زندهست، خود اسپیلبرگ و لوکاس هم که هیچ. پشم. منتها حواسشون خوب جمع بود که چی میگن. حرفشون درست و دقیق بود.
بعدش کوروساوا میاد روی سن. با توکیو تماس تصویری برقرار میکنن (با امکانات سال ۱۹۹۰؛ بنابراین تماسشون ظاهراً زنده نیست). مشخص میشه تولد کوروساواست. «چیشو ریو»، بازیگر اسطورهایِ فیلم «داستان توکیو» (کارگردان: یاسوجیرو اوزو) میاد. با بدبختی میخواد یه کلمه انگلیسی بگه. میگه:
مرحوم قاسم غنی یکي از تنها مشاهیر ایرانیایه که با آلبرت اینشتین دیدار مفصل داشته و این دیدارش ثبت شده.
خیر. اباطیلي که ایرج حسابی در مورد «آآی دکتر» ثبت کرده، جز تو کتاب مزخرفش جایي ثبت نشده، و ایشون البته تا چند سال پیش که مردم یاد گرفتن تهوتوی چیزا رو دربیارن، عکس کورت گودل،/
\ریاضیدان شهیر رو، خیلي شیک جای عکس «آآی دکتر» با پروفسور اینشتین جا میزد. از عن کَره گرفتن شنیده بودیم، از کَره عن گرفتن نادره.
خلاصه دکتر قاسم غنی، این آدمِ درسخونده و ادبیاتدان و پزشک و آدمحسابی و همهفنحریف، یهو وسط حرفاش، تریلیونها سال قبل از اختراع اینترنت،/
\وقتي برای یاد گرفتن یه چیزي باید میرفتید توی یه ساختمون واقعی که تقریباً اندازهٔ نصف یه گوشی ظرفیت داشت، و یه سری اشیا رو دست میگرفتید بهنام کتاب، که خب نسل جوان درست نمیدونه چیه و توضیحشم سخته، خلاصه دکتر قاسم غنی بدون امکان گوگل و ویکیپدیا، یهو وسط بحث اسم «پوانکاره» رو/
من «دای اسمِیل» رو ندیدم. برام یه وجود انتزاعی بود. میگفتن آقاترین، مهربونترین، خوشذوقترین بچهٔ فامیل بوده - و میگن ذوق تو به داییت رفته. و من خوشحال میشم.
من هم مثل شما فکر میکردم تعریفایي که ازش میکنن به این دلیله که مُرده؛ و خب آدمِ مُرده عزیز میشه.
اما براش شواهد دارن. همون مختصر حقوقي رو که از جبهه میگرفت همهشو میداد به این و اون. بیشترش به مامانم. مامانم رد میکرد. داییم میگفت مریم، من میرم جبهه و برمیگردم، هم خورد و خوراکم رایگانه، هم جا و مکانم. پول میخوام چیکار؟
یه بار زخمی از جبهه برگشت. تا زخمش خوب شد،
مثل زمان قبل از ارسال به جبهه، رفت وردستِ یه پیرمرد فقیر نابینا شد که بدون وجود دایی اسمیل قشنگ فلج بود، و روزگارش در نهایتِ سختی میگذشت. بین این وظیفه و وظیفهٔ دفاع از کشورش، به محض اینکه دوباره بهش اجازه دادن، رفت جبهه.
یه بار با مامان بابام داشتیم میرفتیم ولایت مامانم.
بیبیم (مامان مامانم) از شدتِ مذهبیگری رو پا بند نیست. یعنی قشنگ هر آن خطرِ این میره که یهو به مقام فناء فی الله برسه یه زرشکپلوِ ختم بیفتیم. از وقتي من یادم میاد داشته از شدت مذهبیگری میمُرده. با هشتاد سال سن از جَوونای «نامحرم» رو میگیره که چیزي ناید از مستوریاش کم.
خودش در این حد البته مذهبی نبود. قابل درمان به نظر میرسید. یه چند مدت اومد قم، تو خونهٔ یه خانمي از خودش بزرگتر، بهنام «حاج خانم» (اسمشو به کسي نمیگفت مبادا ما تحریک بشیم، با چشای شهلا به یه گوشه خیره بشیم و خودمونو نوازش کنیم بگیم «آه، عزتالملوک») مستأجر بود. اون خرابش کرد.
زمان بچگانیم، وقتایي که یه مناسبت مذهبی بود و بیبیم خونهٔ ما بود یا من خونهٔ داییم پیشش بودم، چون متن رو قشنگ و تمیز و بااحساس میخونم، مجبورم میکرد اعمال اون شب رو از مفاتیح براش بخونم. یه ده دوازده دور مفاتیح رو ختم کردم گمونم.
دیدید گاهي یه بیت رو همه میخونن و میگن بهبه، چهچه، و اینقدر تکرار میشه که دیگه فکر میکنید همه معناشو میدونن و هرگز روتون نمیشه بپرسید؟ :))))
دوستي معنای یه بیت مشهور رو ازم پرسید. برای شما هم توضیحش میدم. لطفاً همهتون لایک کنید تا معلوم نشه کي واقعاً بلد نیست. :)))
شوق است در جدایی و جور است در نظر
هم جور بِه، که طاقت شوقت نیاوریم
یعنی وقتي ازت دورم بهت مشتاقم، وقتي نگاهت میکنم بهم ستم میکنی. همون ظلم و ستمت رو با وجود تلخیش، به حس شیریني مثل اشتیاق ترجیح میدم، چون لازمهٔ اشتیاق دوریه. طاقت اشتیاقت رو ندارم. بهم ظلم کن. آه. عّاح.
همین.
لطفاً نگید «چقدر بیسواد بود که اینو نفهمید» و «اینم پرسیدن داره؟» و از این حرفا. خب همه بهاندازهٔ هم شعر نخوندهن. درک زبان شعر برای همه آسون نیست.
(به معنی واقعی کلمه حتی یک نفرم قرار نیست از این طعنهها بزنه. آزار دارم قشنگ.)