نیمهٔ شعبون دو سال پیش رفته بودم مغازه. دیدم یه پیرزن، که سنش در کمترین حالت، در کمترین حالت بینهایت بود، یه پلاستیک گوشهدار از این گندهها پُر از کیک و آبمیوه کرده میخواد ببره (گفت برای روضه). وزنش در کمترین حالت نیم تن بود. شاگرد گوسالهٔ مغازه وایساده بود مثل بز نگاه میکرد.
البته شاگرد مغازه وظیفه نداشت کمک کنه. ولی خب کلاً گوساله بود. بارشو برداشتم گفتم بریم. یه کم اصرار کرد گفت نه. منتها منم نو مینز نو رو در این یه حالت جدی نگرفتم و راه افتادیم.
بارش از اون بارا نبود که تنهایی بتونه ببره.
قشنگ سه شب و سه روز تو راه بودیم تا رسیدیم خونهش.
در کمترین حالت سیزده ممیز هشت دهم میلیارد سال نوری مسافت بود. سر راهش دستکم پونزده تا بقالی دیگه بود. قیمتا همه یکسان. صاف اومده بود همون بقالی بغل خونهٔ من. بدبختی کم بود، وسط راه بارونم گرفت. منم با تیشرت. خانمه هم همینطور خمخم میاومد دعا میکرد ایشالا خوشبخت شی جَوون.
رومم نمیشد بار رو زمین بذارم، بگذریم از خیسی زمین، مبادا فکر کنه خستهم و سنگینه و اینا. بهقول فرامرز خودنگاه، فقط سه گرم تا آیتم جهانی فاصله داشت. کولم داشت از درد میترکید.
وقتي رسیدیم در خونهش، از یه جاش یه اسکناس ده تومنی درآورد اصرار و التماس که بگیر.
من قشنگ گوزم تو حسابم نبود. هیچ. صفر. شما وقتي میگید بدبختم، بعضاً چند میلیون، شاید دیگه دستکم چند صد یا دیگه خودتونو بکُشید چند ده هزار تومن تو حسابتون باشه. من موجودی قابل برداشت حسابم اینقدر بود: 🖕
اجاره رو داده بودم، یه سیگار خریده بودم و تموم شده بود. صفر.
تو خونه نون داشتم با فیلم سوپر. دیگه هیچ.
با اون ده تومن میشد یه ساندویچي چیزي خرید دو سال پیش. منتها خب من بزرگوارتر از این حرفام. بچهٔ همون بابام. همونقدر کسخل. قبول نکردم. هرچی التماس کرد.
یعنی قشنگ موقع برگشتن ترس اینو داشتم که یه نفر بزنه فرق سرمو با شمشیر آبدیده بشکافه.
هی غاز و اردک میاومدن سر راهم مانع دخولم به خونه بشن. یه جا هم دست در دامنم زد در، که شمبه بگذر و از ما مگذر. رسیدم خونه نون خالی خوردم تمرگیدم، فرداشم از داداشم یه کم قرض کردم زنده موندم.
عوضش پیرزنه کلي دعای صمیمانه و مستجاب در حقم کرد.
و دو هفته بعدش ریختن دستگیرم کردن. :))))
• • •
Missing some Tweet in this thread? You can try to
force a refresh
بابک بیگناه بود.
تو زندان خب همه بیگناهن - از نظر خودشون - اما بابک حقیقتاً بیگناه بود. عقایدش قابل نقد بود، حتی تمسخر و توهین، زندان دیگه زیادی بود.
به شوخی بهش گفتم تو اینقدر تُرکی که دیگه جرمه. دست گرفت و همیشه با خنده تکرار میکرد.
عقایدي داشت که اینجا مشهوره به پانترکیسم. رفته بود آققلا به سیلزدهها کمک کنه، کتاب ممنوعهاي باهاش بود، و گرفتار شده بود.
شب اول که اومد بند، بیگناهیش رو شرح داد. دل سنگ به حالش کباب میشد. گریه میکرد و شرح میداد و من نمیتونم جزئیات اتهامش رو بگم.
اما از این میگفت که بابا، من عملاً با فعلگی، نقاشی، بنایی، برجي دو سه تومن (به پول دو سال پیش) درمیارم، نصفشم میدم بابام. پدر پیرم از حوالی تبریز اومده بود ملاقاتم، ظرف شصت سال کمرش خم نشده بود، همیشه محکم و استوار بود، ظرف بیست روز کمرش خم شده بود. ناتوان شده بود.
مراسم اسکار افتخاری کوروساوا، از نازنینترین کلیپاییه که تو زندگیم دیدهم. اولش که صاحاب هالیوود میاد، جرج لوکاس و اسپیلبرگ رو بهعنوان کارگردانای «جوان و آیندهدار» معرفی میکنه. این دو نفر خیلي خاکسارانه و صادقانه میگن کوروساوا به نظر خیلیامون بهترین کارگردان دنیاست.
اون موقع این غولها زنده بودن:
ساتیاجیت رای
آنتونیونی
فِلّینی
برگمان
سیدنی لومت
دیوید لین
فرانک کاپرا
بیلی وایلدر
کوبریک...
و چندین نفر دیگه. اسکورسیزی که هنوزم زندهست، خود اسپیلبرگ و لوکاس هم که هیچ. پشم. منتها حواسشون خوب جمع بود که چی میگن. حرفشون درست و دقیق بود.
بعدش کوروساوا میاد روی سن. با توکیو تماس تصویری برقرار میکنن (با امکانات سال ۱۹۹۰؛ بنابراین تماسشون ظاهراً زنده نیست). مشخص میشه تولد کوروساواست. «چیشو ریو»، بازیگر اسطورهایِ فیلم «داستان توکیو» (کارگردان: یاسوجیرو اوزو) میاد. با بدبختی میخواد یه کلمه انگلیسی بگه. میگه:
مرحوم قاسم غنی یکي از تنها مشاهیر ایرانیایه که با آلبرت اینشتین دیدار مفصل داشته و این دیدارش ثبت شده.
خیر. اباطیلي که ایرج حسابی در مورد «آآی دکتر» ثبت کرده، جز تو کتاب مزخرفش جایي ثبت نشده، و ایشون البته تا چند سال پیش که مردم یاد گرفتن تهوتوی چیزا رو دربیارن، عکس کورت گودل،/
\ریاضیدان شهیر رو، خیلي شیک جای عکس «آآی دکتر» با پروفسور اینشتین جا میزد. از عن کَره گرفتن شنیده بودیم، از کَره عن گرفتن نادره.
خلاصه دکتر قاسم غنی، این آدمِ درسخونده و ادبیاتدان و پزشک و آدمحسابی و همهفنحریف، یهو وسط حرفاش، تریلیونها سال قبل از اختراع اینترنت،/
\وقتي برای یاد گرفتن یه چیزي باید میرفتید توی یه ساختمون واقعی که تقریباً اندازهٔ نصف یه گوشی ظرفیت داشت، و یه سری اشیا رو دست میگرفتید بهنام کتاب، که خب نسل جوان درست نمیدونه چیه و توضیحشم سخته، خلاصه دکتر قاسم غنی بدون امکان گوگل و ویکیپدیا، یهو وسط بحث اسم «پوانکاره» رو/
من «دای اسمِیل» رو ندیدم. برام یه وجود انتزاعی بود. میگفتن آقاترین، مهربونترین، خوشذوقترین بچهٔ فامیل بوده - و میگن ذوق تو به داییت رفته. و من خوشحال میشم.
من هم مثل شما فکر میکردم تعریفایي که ازش میکنن به این دلیله که مُرده؛ و خب آدمِ مُرده عزیز میشه.
اما براش شواهد دارن. همون مختصر حقوقي رو که از جبهه میگرفت همهشو میداد به این و اون. بیشترش به مامانم. مامانم رد میکرد. داییم میگفت مریم، من میرم جبهه و برمیگردم، هم خورد و خوراکم رایگانه، هم جا و مکانم. پول میخوام چیکار؟
یه بار زخمی از جبهه برگشت. تا زخمش خوب شد،
مثل زمان قبل از ارسال به جبهه، رفت وردستِ یه پیرمرد فقیر نابینا شد که بدون وجود دایی اسمیل قشنگ فلج بود، و روزگارش در نهایتِ سختی میگذشت. بین این وظیفه و وظیفهٔ دفاع از کشورش، به محض اینکه دوباره بهش اجازه دادن، رفت جبهه.
یه بار با مامان بابام داشتیم میرفتیم ولایت مامانم.
بیبیم (مامان مامانم) از شدتِ مذهبیگری رو پا بند نیست. یعنی قشنگ هر آن خطرِ این میره که یهو به مقام فناء فی الله برسه یه زرشکپلوِ ختم بیفتیم. از وقتي من یادم میاد داشته از شدت مذهبیگری میمُرده. با هشتاد سال سن از جَوونای «نامحرم» رو میگیره که چیزي ناید از مستوریاش کم.
خودش در این حد البته مذهبی نبود. قابل درمان به نظر میرسید. یه چند مدت اومد قم، تو خونهٔ یه خانمي از خودش بزرگتر، بهنام «حاج خانم» (اسمشو به کسي نمیگفت مبادا ما تحریک بشیم، با چشای شهلا به یه گوشه خیره بشیم و خودمونو نوازش کنیم بگیم «آه، عزتالملوک») مستأجر بود. اون خرابش کرد.
زمان بچگانیم، وقتایي که یه مناسبت مذهبی بود و بیبیم خونهٔ ما بود یا من خونهٔ داییم پیشش بودم، چون متن رو قشنگ و تمیز و بااحساس میخونم، مجبورم میکرد اعمال اون شب رو از مفاتیح براش بخونم. یه ده دوازده دور مفاتیح رو ختم کردم گمونم.
دیدید گاهي یه بیت رو همه میخونن و میگن بهبه، چهچه، و اینقدر تکرار میشه که دیگه فکر میکنید همه معناشو میدونن و هرگز روتون نمیشه بپرسید؟ :))))
دوستي معنای یه بیت مشهور رو ازم پرسید. برای شما هم توضیحش میدم. لطفاً همهتون لایک کنید تا معلوم نشه کي واقعاً بلد نیست. :)))
شوق است در جدایی و جور است در نظر
هم جور بِه، که طاقت شوقت نیاوریم
یعنی وقتي ازت دورم بهت مشتاقم، وقتي نگاهت میکنم بهم ستم میکنی. همون ظلم و ستمت رو با وجود تلخیش، به حس شیریني مثل اشتیاق ترجیح میدم، چون لازمهٔ اشتیاق دوریه. طاقت اشتیاقت رو ندارم. بهم ظلم کن. آه. عّاح.
همین.
لطفاً نگید «چقدر بیسواد بود که اینو نفهمید» و «اینم پرسیدن داره؟» و از این حرفا. خب همه بهاندازهٔ هم شعر نخوندهن. درک زبان شعر برای همه آسون نیست.
(به معنی واقعی کلمه حتی یک نفرم قرار نیست از این طعنهها بزنه. آزار دارم قشنگ.)