اسمِیل سپاهیه. درجهدارِ خفن نیست. یه ستوان یا سروان یا همچی چیزیه. شاید تا الآن به سرگردی رسیده باشه.
اسمشو از روی عموی شهیدش انتخاب کردن. داییم. البته که اسم باباش ابرِیمه (ابراهیم)، و خب سرنوشت اسمیل بههرحال این بوده که بشه اسمیل.
اسمیل بینهایت خنگ و خرفته. یه چیز میگم یه چیز میشنوید. طنز مورد علاقهش اینه که صدای گوز دربیاره و به بچهش - طبعاً به اسم محمد - فحش زشت یاد بده. اسمیل الآن گمونم ۳۶ سال سنشه. ولی خب خرفت و گول و گیج و احمق و نچسب و البته بینهایت در حق بزرگترا مهربونه. مثلاً در حق مادرم.
مامانم امسال رفته بود شهرمون خورموج. یه وقتي حالش بد شد و رفت بیمارستان. اسمیل از شصت کیلومتر اونطرفتر خودشو فوراً رسوند و دعوای مفصل با مامانم که آخه عمهمریم، تو مگه بیصاحابی؟ مگه گدایی؟ مگه من مُردهم؟ پسرت عسلویهست، منِ پدرسگ با پسرت چه فرقي دارم (نکبت)؟
و بعد از اون، با وجود کارای مفصل خودش - کِرم ریختنای سپاه پاسداران انقلاب اسلامی در جایجای کشور - یک لحظه چشم از مامانم برنمیداشت تا مامانم برگشت قم.
اسمیل یه احمق گوگولی به تمام معناست، با عقاید بینهایت سفتوسختِ مذهبی و ولایی. خیر. خنگیش از سر حرومزادگی نیست. جدیجدی احمقه.
خیلي سال پیش که تازه رفته بود سپاه، من تو خونه، تو تلهتکست تلویزیون، داشتم عناوین روزنامهها رو میخوندم. کنارم میخوند. سواد خوندن نوشتن داره گمونم. رسید به کیهان و اون ادبیاتش که به طرز خندهداري مخوفه. فوراً گفت: بهبه. راستگوترین روزنامهٔ کشور. یعنی راستگوترین.
این تنها اظهار نظر سیاسیایه که تو زندگیم ازش شنیدهم. ارتباطم باهاش بسیار بسیار کم بوده خوشبختانه. باعث سرسامم میشه.
با کفِ از شصت جا بریده نگاهش کردم، با همون عقلِ ۱۲ سال پیشم. گفتم کیهان؟! کیهان؟!
گفت ها، نِه چه؟ (آره، پس چی؟)
و دیگه ازش قطع امیدِ کامل کردم.
روزایي که از بند آزاد شده بودم، بدون گناه، قشنگ گرگ هار بودم. گرفتاریِ مهیبي بود حاصل کینهٔ شخصی. نمیدونم کینهٔ کي. اسمیل اومده بود خونهمون. سرِ اسمیل خالی کردم. قشنگ از خشم و بغض به خودم میپیچیدم. هرچی از دهنم دراومد بهش و به عقایدش گفتم. حرفایي که صد یکش اعدام داشت.
یعنی فحشي رو به خودش و به تبارش و باورهاش نداده نذاشتم. مثل پلنگ، یا بگیم گربهٔ زخمی از خشم دور خودم میپیچیدم. اسمیل برام تبدیل شده بود به نماد چیزي که از هستی ساقطم کرده بود و آینده و زندگیمو به گای سگ داده بود. قشنگ گرگ هار شده بودم. هارِ هار. گلوم از فریاد میخارید.
کار اگه به درگیری فیزیکی میکشید اسمیل میتونست با شوخی و خنده دور خودم گرهم بزنه. چیز دندونگیري ازم باقی نمیموند. هیولا نیست البته؛ ولی خب از زور بازو هیچی کم نداره و بالأخره نظامی هم هست و یه آموزشایي دیده برای مبارزه با موش ۴۵ کیلویی. چپوراستم میکرد.
من گریه میکردم و هی کیرکیر میکردم. جلو مامانم. جلو یه مهمون رودروایسیدار دیگه و زنش. سه چهار تا قرص خواب هم خورده بودم و دیگه اصلاً عقلم دست خودم نبود. اون مهمون رودروایسیدار که برای اولین بار میدیدمش به یه ورمم نبود از شدت خشم. نمیدونستم چی میگم. سراسر بغض و خشم بودم.
عباس و مامانم هی میخواستن ببرنم تو اتاق خواب، هی برمیگشتم و یه سِیل از دشنام رو سر اسمیل میباروندم. زنش و بچهش هم نشسته بودن.
بله. کارم نهایتِ بیشعوری بود. دست خودم نبود. ببخشید.
گنجشک رو هم مظلوم گیر بیارن و اینطور آزار بدن آخر یه نوکي میزنه. شرح مظلومیتم کبابشون میکرد.
اما شده بودم بَده. چون فحش میدادم. چون دیگه هیچی به تخمم نبود. جلو زن و بچهٔ یارو، عمدتاً نه به خود اسمیل، بلکه به چیزایي که براش از خودش عزیزتر بودن، هرچی میتونستم نثار میکردم.
اسمیل قشنگ موش شده بود. با لبخند یه گوشه رو نگاه میکرد. هی با خنده میگفت بابا من کارهاي نیستم.
هی میگفت بابا به ابلفضل من میدونم تو بیگناهی. هی وقتي فحش میدادم بقیه رو نگاه میکرد بقیه نگاهش میکردن، لبخند میزدن، با حالت اینکه «عصبانیه. مظلومه. ولش کنید.» من به همین تلقی هم میریدم. روی دور فحش دادن و تند رفتن که بیفتم واقعاً چیز بدي میشم. طرف رو خشکخشک میگام.
یعنی خدا نکنه کسي باهام وارد دعوای کلامی و پیامی بشه. گذشته از فحش، عصمت برای طرف باقی نمیذارم. میبینم از کجا دردش میاد، درست همون نقطه رو طوري میزنم که دیگه بلند نشه. اسمیل رو گوشهٔ رینگ گیر آورده بودم. جز خودش، لفظ «بابای کسکشت» هم به دهنم رفت. مثل سسسسسسسسگ پشیمونم.
باباش البته از خودشم خرفتتره، منتها یکسره مهربونیه.
تو این دعوا مُحِق کي بود؟ من یا اسمیل؟ همه تصدیق میکنید که اسمیل.
از بیرون که ببینید، من مقصر اول و آخر ماجرا بودم. زشتترین الفاظ به اعتقاداتش، جلو زنش، بچهش، مهمونمون که دوست مشترک بود...
دیگه هرگز قدم به خونهمون نذاشتن.
اسمیل مقصر نبود. بیچاره داشت زندگیشو میکرد. با زن و بچهش و یه یاروی دیگه اومده بود عمهشو ببینه. مادرمو عاشقانه دوست داره. از صبح تا شب به بیبیم خدمت میکنه. حتی از قبیل لگن و حمام و اینا. اسمیل ذاتاً آدم پستي نیست.
اما آه از اسمیلها.
آه از اسمیلها، وقتي خنگ هم نباشن.
من هرگز از اسمیل عذر نخواستم. نمیدونم ازش عذر بخوام یا نه، و نمیدونم برخوردش چطور خواهد بود.
امان از دستت اسمیل. با همون اعتقاداتت، همون بهرهٔ هوشیت در حد گوسفند - اونم نه گوسفند نخبه، گوسفند معمولی - میتونستی عزیزترین مرد فامیل بشی؛ صرفاً با یه شغل دیگه. #ابر_آروان
• • •
Missing some Tweet in this thread? You can try to
force a refresh
یادش بهخیر... سال ۹۱، بعد از اینکه منو لخت وایسوندن و طوري با شلاق (ظاهراً ساخته شده از ساچمهٔ فلزی، با روکش پارچهای) هشتاد ضربه بهم زدن که از شدت درد صدای غاز درمیآوردم، با همون کمرِ جیگر زلیخا شده نشستیم تو تاکسی که بریم دادسرا و کارای اداریش رو انجام بدیم! :))))
یعنی جلاد «صورتجلسه» کنه که این بابا شلاقشو به سلامتی و دل خوش خورده و دیگه دست از سرِ در حال کچلیش بردارید. این «کارای اداریِ» شلاق و اینطور مجازاتا، از گروتسکترین بخشاشه. همین نیم ساعت پیش طوري زدهنت که یا قدوس کشیدی (فکر کنید آدم با هر ضربه بگه یااااا قددددوووووسسسس)/
\بعدش باید امضا بزنی و انگشت کنی، یا حالا هر فعلي که دارن، که من شلاقمو خوردم. لطفاً مرا ول کنید. تشکر از شما پاسداران حریم الهی.
تشریفات اداری قبلش که دیگه محشر بود. باید یه کاغذ امضا میکردم که شلاق برای جسمم ضرر نداره! :))))
پیشنهاد دوستان: احمقِ خر! امضا نمیکردی.
موضوع خیلي عجیبیه. جنگ صلیبی اول رو بردن، اما قشنگ با بدبختی. و خب مثل خیلي دیگه از جنگجوهای روزگار قدیم، در شهري که فتح کرده بودن قتلعام کردن.
کمکم مسلمونا بر «سرزمین مقدس» تسلط پیدا کردن. قدیس برنار کِلِرویی، بهقول ویل دورانت «سگِ گلهٔ عالم مسیحیت»، به فکر به جنگ تازه افتاد.
حتی تونست چندین پادشاه رو برای بازپسگیری سرزمین مقدس با هم متحد بکنه. میشه گفت صاحبنفوذترین شخص در جهان مسیحیت بود. حتی یه بار یه پاپ رو عملاً تعیین کرد و پاپِ بهاصطلاح جعلی رو سرنگون کرد. و هستهٔ چیزي رو گذاشت که بعدها معروف شد به «شهسواران پرستشگاه» یا همون شوالیههای معبد.
حتی از افرادي بود که میشه گفت هستهٔ تفتیش عقاید رو هم گذاشت؛ با تعقیبِ پییر آبلارِ فلکزدهٔ اختهشده، به جرم تفکر متفاوت.
بخش عجیبش همینجاست: شوالیههای معبد که قرار بود وظیفهشون دفاع از سرزمین مقدس و بنیان مسیحیت باشه، به دام فساد افتادن، تبدیل به یه گروه مخفی شدن/
«بوی».
بعضي کلمات و اصطلاحاتْ ترجمهپذیر نیستن. شامل همین بوی که بوشهریا میگن. یا حتی «بوش». جفتش در نزدیکترین حالت، ترجمه میشه «وای». اما «وای» هست و نیست. یه حالت دیگه و شدیدتر رو نشون میده. همون وایه، اما شدیدتر. هم موقع تعجب، هم ناراحتی. و خب، مثلاً موقع سکس نمیگن گمونم.
مصداق:
حدود سال هشتاد، وقتي من سیزده سالم بود و زینب ده سالش بود، از تلویزیون یه سریال نشون میداد با بازی صبا کمالی، چکامه چمنماه (که با این اسمش انگار صاف از وسط نمایشنامههای استاد بهرام بیضوی اومده بیرون)، و صد البته فرهاد مهادیان، شیطان مجسمِ صداوسیمای نسل ما.
تو قسمت آخرش، مهادیان نمیدونم چرا گفت: «آره لعنتی. من یه اژدهام، ولی یه اژدهای عاشق.»
عین دیالوگ. «ولی یه اژدهای عاشق» رو با بغضِ خرکی گفت. مو به تن آدم راست میشد، اما از چندش.
بهقدري درخشان بود که زینب، دقت کنید، با ده سال سن، یهو گفت: «بوی»، و گامپي خندید.
داستان «زني از کُرک» (اسم قبلی: ماری قهرمان ایرلند. ترجمهٔ اسم اصلی: ماری اهل کُرک) نوشتهٔ ژوزف کِسِل، ترجمهٔ ابوالحسن نجفی، به بهترین وجهي شکاف سیاسی بین مردم رو نشون میده که حتی یه عاشق و معشوق تیپیکال و بینهایت پاک و عاشق رو رودرروی هم قرار داده. محشره. محشر. بینظیره.
ابداً به دام سانتیمانتالیسم نمیافته. حتی ظاهراً از قصد، مرد عاشق رو آبلهرو و بدقیافه و مسن، و زن عاشق رو هم قدري شکسته توصیف کرده، و عشقشون هم واقعاً از سر هوس جوانانه نیست و حتی بچهاي هم دارن که ده سال سن داره. تمام این ده سال از هم جدا بودهن، و عاشقانه عاشق هم.
نه عشق رومانتیک آبکی مثل «قضیهٔ طوفان عشق خونالود» از صادق هدایت توی وغوغساهاب؛ بلکه قشنگ عشق سوزان زني به شوهرش، شوهري به زنش. مثل شاملو و آیدا.
مرد عضو سازمان اطلاعات ایرلند. سرکوبگر استقلالطلبا.
زن، چریک استقلالطلب. مرد زیر بار «وظیفه»ی اداری. زن زیر بار مبارزه.
نیمهٔ شعبون دو سال پیش رفته بودم مغازه. دیدم یه پیرزن، که سنش در کمترین حالت، در کمترین حالت بینهایت بود، یه پلاستیک گوشهدار از این گندهها پُر از کیک و آبمیوه کرده میخواد ببره (گفت برای روضه). وزنش در کمترین حالت نیم تن بود. شاگرد گوسالهٔ مغازه وایساده بود مثل بز نگاه میکرد.
البته شاگرد مغازه وظیفه نداشت کمک کنه. ولی خب کلاً گوساله بود. بارشو برداشتم گفتم بریم. یه کم اصرار کرد گفت نه. منتها منم نو مینز نو رو در این یه حالت جدی نگرفتم و راه افتادیم.
بارش از اون بارا نبود که تنهایی بتونه ببره.
قشنگ سه شب و سه روز تو راه بودیم تا رسیدیم خونهش.
در کمترین حالت سیزده ممیز هشت دهم میلیارد سال نوری مسافت بود. سر راهش دستکم پونزده تا بقالی دیگه بود. قیمتا همه یکسان. صاف اومده بود همون بقالی بغل خونهٔ من. بدبختی کم بود، وسط راه بارونم گرفت. منم با تیشرت. خانمه هم همینطور خمخم میاومد دعا میکرد ایشالا خوشبخت شی جَوون.
بابک بیگناه بود.
تو زندان خب همه بیگناهن - از نظر خودشون - اما بابک حقیقتاً بیگناه بود. عقایدش قابل نقد بود، حتی تمسخر و توهین، زندان دیگه زیادی بود.
به شوخی بهش گفتم تو اینقدر تُرکی که دیگه جرمه. دست گرفت و همیشه با خنده تکرار میکرد.
عقایدي داشت که اینجا مشهوره به پانترکیسم. رفته بود آققلا به سیلزدهها کمک کنه، کتاب ممنوعهاي باهاش بود، و گرفتار شده بود.
شب اول که اومد بند، بیگناهیش رو شرح داد. دل سنگ به حالش کباب میشد. گریه میکرد و شرح میداد و من نمیتونم جزئیات اتهامش رو بگم.
اما از این میگفت که بابا، من عملاً با فعلگی، نقاشی، بنایی، برجي دو سه تومن (به پول دو سال پیش) درمیارم، نصفشم میدم بابام. پدر پیرم از حوالی تبریز اومده بود ملاقاتم، ظرف شصت سال کمرش خم نشده بود، همیشه محکم و استوار بود، ظرف بیست روز کمرش خم شده بود. ناتوان شده بود.