در روزي از روزهای جنگ جهانی دوم، استالین گوشی رو برداشت زنگ زد به فرانکلین روزولت، گفت حاجی نخود لوبیا بفرست، این خرچنگا نباید از پل رد بشن.
#رشته_توییت
روزولت به دلایل اقتصادی و سیاسی و ژئوپلیتیکی، مایل به شرکت در جنگ نبود. گفت سید، دفاع از پل به عهدهٔ خودتونه. اما دعای ما پشت سر شماست.
آمریکا و شوروی هیچ با هم خوب نبودن. یکي‌شون اقتصادش سرمایه‌داری بود، اون‌یکی اقتصاد نداشت تقریباً.
روزولت البته این بهانه رو هم آورد که ملت عظیم آمریکا، ظرف کمتر از ۳۰ سال از سهمگین‌ترین جنگ تاریخش، دوباره کون و تخمِ شرکت کردن توی یه جنگ دیگه نداره.
استالین گفت این چه طرز حرف زدنه آخه. پس من تک‌تیراندازِ آسِ شوروی رو براتون می‌فرستم ملت تقریباً عظیمتون رو تهییج کنه.
و فرستاد.
اعضای هیئت استقبال که رفتن ببیننش، به خودشون گفتن حاجی این یه ذره زیادی جَوون نیست؟ ریش میش نداره ها. کوسه‌ست؟ اون ممه نیست پشت لباسش؟ صددرصد ممه‌ست. نه بابا سینه‌هاش این‌شکلیه. سینه چی‌چیه بابا ممه‌ست. حرکت سلولی ره وَبین. صددرصد ممه‌ست.
طرف، یعنی آسِ پیکِ تک‌تیراندازای شوروی، یه دختر ۲۵ ساله بود. لیودمیلا پاولیچِنکو. باورشون نمی‌شد.
نکته: تبعیض جنسیتی تو کشورای بلوک شرق، به‌طور خاص شوروی، بسیار کمتر از آمریکا بود. اعضای هر دو جنس محکوم بودن به به‌فاک‌رفتن. و صد البته مثل لیودمیلا، گاهي قهرمان شدن.
صد و خرده‌اي از نیروهای دشمن رو به خاک هلاکت درافکنده بود.
قرار شد برای مردم سخنرانی کنه. در اولین سخنرانی ازش سؤالاتي از این قبیل پرسیدن که آخه این چه لباسیه؟ دامنت یه مقدار بلند نیست؟ رنگ لباست نامناسب نیست؟
و حسابی به لیودمیلا بر خورد.
اما بانوی نخست (می‌خواستم بگم «نخست‌بانو»، ترسیدم فکر کنید دکتر کزازی گوشی‌مو هک کرده) النور روزولت، از سرآمدان عصرش در زمینهٔ فمینیسم (موج اول)، محکم پشت لیودمیلا ایستاد و بهش گفت که تو سخنرانی بعدی خودشو نبازه.
و نباخت. طوري محکم سخنرانی کرد که مو به تن حضار راست کرد.
تو این مایه‌ها که «ای مردان بکوشید یا... نه. این خوب نیست. آقایون، خانما، این لباسي که بهش گیر می‌دید، هنوز اثري از خون دشمن روشه. شما به خودتون نمیاید، منِ دخترِ ۲۵ ساله وسط میدون جنگ، لای گِل و آتش و خون دارم پیکار می‌کنم و دشمنِ فاشیست رو هلاک می‌کنم.»
و وقتي ازش پرسیدن چند تا آدم کشتی، گفت آدم؟ هیچی. فلان تعداد فاشیست رو نفله کردم.
Badass.
(اون موقع این حرفا بد نبود. اما در حال حاضر ظاهراً خوبیت نداره.)
مردم سالن‌های سخنرانی رو روی سرشون می‌ذاشتن و از نظر روانی، خیلیا آمادگی شرکت توی یه جنگ عظیم رو پیدا کردن.
البته موضوع جنگ یه خرده جدی‌تر از این حرفاست که یه تک‌تیرانداز بیاد سخنرانی بکنه، یه رئیس‌جمهور یا فرماندهِ کل قوا بگه آخ جون عجب سخنرانی‌اي کرد، حالا بریم دنیا رو کون‌في‌کون کنیم.
آمریکا آمادهٔ جنگ بود و حمله به پرل هاربر و اعلان جنگ آلمان به آمریکا، میخ نهایی بود بر یه چیزي.
ولی خب، لیودمیلا هم در حد خودش اثرگذار بود.
آمریکا تو جنگ شرکت کرد و خاک ژاپن رو به توبره کشید و شوروی هم خاک آلمان رو. سال‌ها گذشت.
یه روزي خانم النور روزولت، که شوهرش سال‌ها بود مُرده بود (یه کم قبل از اتمام جنگ، روزولت مُرد)، تصمیم گرفت یه سر بره اتحاد جماهیر شورویِ/
سوسیالیستی.
ببخشید، اسم اکثر این کشورای چپ و چپ‌مآب، توی یه توییت جا نمی‌شه. هرچی هم لقبای «خلق» و «دموکراتیک» و «جمهوری» و این‌طور چیزا توشون بیشتر باشه، نوعاً خطرناک‌تر و دیکتاتوری‌ترن. بگذریم.
النور وقتي به مسکو رسید، فاز بچه‌های تهرون رو برداشت، یعنی همشهریانم. 😎
که بهشون می‌گی بچهٔ بوشهرم، بهت می‌گن اتفاقاً ما تو خدمت یه ممد داشتیم بچهٔ بندرعباس بود. می‌شناسیش؟
اینم به «همراهش» (کسي که توی این‌طور کشورا دنبال کون شخصیتای سیاسی و بعضاً حتی توریستا راه می‌ندازن که فضولی نکنه) گفت یه لیودمیلا داشتیم بچهٔ امامزاده پطر. می‌شناسیش؟
یارو می‌شناختش و بردش خونهٔ لیودمیلا. از قبل با النور روزولت شرط کرده بود که حرف ۳۰یا۳۰ موقوف، رفتار مشکوک موقوف، کلاً موقوف.
النور وقتي رسید خونهٔ لیودمیلا اشکش دراومد. قهرمان ملی شوروی، توی یه آپارتمان محقر، در حالي که بیوه شده بود، تقریباً در فلاکت زندگی می‌کرد.
همراه خانم روزولت، هر نوع تماس نزدیک و مشکوکِ این دو نفر با همدیگه رو ممنوع کرده بود؛ اما لیودمیلا و خانم روزولت هم شجاع‌تر از این بودن که این چیزا به جایي‌شون باشه. لیودمیلا چایی‌اي چیزي روی زمین ریخت و به بهانه‌اي، النور رو کشوند به آشپزخونه. اون «همراه» هم دیگه وا داد.
این دو تا همدیگه رو بغل کردن، بوییدن، بوسیدن... النور می‌گفت لیودمیلا، عزیز دلم، دخترک خوشگلم، چی به سرت اومد؟ کجا رفتی بدون من؟
لیودمیلا می‌گفت النور، مامان جونم، شوهرم تو جنگ مُرد، بیوه شدم، بی‌کس شدم...
مدت مدیدي یاد خاطرات شیرین گذشته کردن و گریستن و خندیدن.
بعدشم رفتن پی کارشون و چند سال بعدش مُردن دیگه. می‌خواید آخرش چطور تموم شه؟
منتها لیودمیلا در نهایت عزلت و در فقر مُرد، النور در اوج احترام و عزت و اعتبار.
این نکته البته مسلّمه که حافظهٔ من، معتبرترین منبع تمام دنیاست، و این رشته توییت رو هم مطلقاً از حافظه و از یه کلیپ که خیلي وقت پیش دیده بودم نقل کردم. ولی خب شما خودتونم بر خلاف من، جاهای دیگه رو چک کنید. شاید روایتِ من، بعضي جاهاش سوراخ باشه.
همین دیگه. برید پی کارتون.

• • •

Missing some Tweet in this thread? You can try to force a refresh
 

Keep Current with Hosseyn ShanbehZaadeh (اسب شاخدار ویراستار سابق)

Hosseyn ShanbehZaadeh (اسب شاخدار ویراستار سابق) Profile picture

Stay in touch and get notified when new unrolls are available from this author!

Read all threads

This Thread may be Removed Anytime!

PDF

Twitter may remove this content at anytime! Save it as PDF for later use!

Try unrolling a thread yourself!

how to unroll video
  1. Follow @ThreadReaderApp to mention us!

  2. From a Twitter thread mention us with a keyword "unroll"
@threadreaderapp unroll

Practice here first or read more on our help page!

More from @hosseyn1988

17 May
«دِی صادق» چرا مُرد آخه؟
بچه که بودیم تقریباً هر هفته می‌رفتیم دهات حاج‌اکبر اینا. بابای شوهرخاله‌م. همون که یکصد و چهارده بهار و خزان به خودش دید و مُرد. و به برکت عروسِ بی‌نهایت محبوبش، شاد مُرد.
از زن دومش چند تا بچه داشت به نام‌های تهمورس، امیرحمزه، صغری، بلقیس، فرنگیس.
بلقیسش حدودای سال ۷۲ اینا خودشو آتیش زد. ظاهراً گرفتار عشق ناکام و ازدواج نادلخواهي شده بود و پیش از ازدواج، خودشو کشت. خیلیا اونجا خودشونو آتیش می‌زدن زمان بچگیم. چقدر راحت گفتم. خودکشیِ زَنا بسیار بیشتر بود چون نه می‌تونستن به کام دل و معشوقشون برسن، نه می‌تونستن طلاق بگیرن.
حتی یادمه یه خانم درجه‌دارِ نیروی انتظامی، خودشو با کلت کشته بود! همون زمان بچگی به خودم می‌گفتم دست‌کم زیاد زجر نکشید. خودسوزی‌کننده‌ها تو بیمارستان زنده نگه داشته می‌شدن و مرگشون بعضاً روزها طول می‌کشید. با درد، درد...
اون خانم درجه‌دار هم گرفتار شوهر بدخو شده بود و تق، خلاص.
Read 15 tweets
17 May
محمدقاسم، دوست نابینا، تو واتس‌اپ استوری گذاشته که بیاید خاطرهٔ اولین برخوردتونو با فرد نابینا بنویسید. «اولین» موردش که خب در خردسالی بود و طرف هم مادرزاد نبود (تلفنچی بود! با هزاران هزار شماره در ذهن و وضع مالی نسبتاً خوب با همین شغل).
اما دلنشین‌ترین و جانگَزاترین رو می‌نویسم.
خاطرهٔ «پیوند» و حضور دلنشینش مو به تنم راست می‌کنه. نمی‌دونم چرا خودشو کُشت، یا چرا مُرد.
پیوند اسم یه پسر بود. گویا اهل بندرعباس. قدکوتاه، لاغر، سبزه... اما اولین چیزِ مشخص در مورد پیوند، نابیناییش بود.
یه روز من و مهشید، تو کلاسي بودیم تو طبقهٔ دوم دانشکده ادبیات بهشتی.
صدای فلوتِ بسیار دلنشیني از پایین اومد. باکیفیت‌تر و البته دورتر از این بود که بگیم داره از گوشی، اونم گوشیای اون موقع پخش می‌شه.
از حیاط بود. حیاطِ پُر از گُل و درختِ وسط دانشکده. از پنجره نگاه کردیم. پیوند رو دورادور می‌شناختیم، به اسم همون یک نابینای دانشکدهٔ ادبیات.
Read 17 tweets
15 May
یه بار سعدآباد بودیم، نه اون سعدآبادي که آدمِ عاقل منطقاً ممکنه بره، بلکه یه سعدآباد کنار برازجون تو استان بوشهر، که هیچ توجیه منطقی‌اي برای رفتن بهش وجود نداره. خونهٔ همون دوستم که چند سال قبلش عروسیش بود و فرداش بهش گفته بودم شوهرت رفته غسل جنایت کنه.
یکي از فامیلای شوهرش اومد.
طرف یه اسمِ سوپربوشهری داشت: آسن، بر وزن باسن، اما نه بر حجمِ باسن. آ یعنی سید. آسن یعنی سید حسن.
خود دوستم نبود و شوهرش هم پسر بسیار شوخ و بی‌نمکیه. گفت حسین خِبَر داری آسن هُواپیما ساخته؟
خیلي از شوخیاش مرجع محلی داره و من که یک طنزپرداز بین‌المللی هستم درک نمی‌کنم.
اینو هم درک نکردم و فقط به‌زور خندیدم. بُراق شد، گفت عامو، آسن هُواپیما ساخته ها!
حوصله‌م سر رفت. گفتم: آمَرضا (سید ممدرضا) وَالله نِی‌فهمُم چه می‌گی. چه‌ش بامزه‌ن؟
بهش بر خورد. گفت: بَح! مِی (مگه) مسخره می‌کنُمِــه؟ (اون «ه» آخر کلمه، تزیینیه و کاربرد خاصي نداره تو لهجه‌شون.)
Read 7 tweets
11 May
شب ۱۹ ماه رمضوني، اوایل دههٔ هشتاد، حاجی‌اکبر رفت تو کما، شب ۲۱ ماه رمضون مُرد، شب ۲۳ ماه رمضون هم خاکش کردن.
یکصدوچهارده بهار و خزان به خودش دیده بود. انقراض دو نسل پادشاهی. یه کم به حافظه‌ش فشار می‌آورد گمونم تا امیر اسماعیل سامانی رو یادش بود. بابای شوهرخاله‌م بود.
شوهرخاله‌م از زن دومش بود. دادستان. حسین بهمن رفیق قدیمیم می‌گفت اسم زنش دادستان بود؟ خونواده‌ش می‌شدن هیئت ژوری؟!
خیر. اسم زن دومش افلاطون بود. افلاطون جعفربیگی. شخصاً شناسنامه‌شو دیده‌م. تو خونه دادستان صداش می‌کردن. چرا آخه؟
عشایر سمتای ما اسمای عجیبي رو بچه‌هاشون می‌ذارن.
مامانم قسمِ جلاله می‌خورد که اسم خواهرای افلاطون، بدون ترتیب معیني، مَلاطون و سلاطون بوده. قسم سنگین می‌خوردا! سلاطون مگه نمی‌شد سرطان؟ چرا آخه؟
حاجی‌اکبر و افلاطون با همدیگه یه چیزي حدود پنجاه سال اختلاف سن داشتن، منتها دیگه جفتشون به سني رسیدن بودن که انسان از اون پیرتر نمی‌شه؛
Read 14 tweets
6 May
یادش به‌خیر... سال ۹۱، بعد از این‌که منو لخت وایسوندن و طوري با شلاق (ظاهراً ساخته شده از ساچمهٔ فلزی، با روکش پارچه‌ای) هشتاد ضربه بهم زدن که از شدت درد صدای غاز درمی‌آوردم، با همون کمرِ جیگر زلیخا شده نشستیم تو تاکسی که بریم دادسرا و کارای اداریش رو انجام بدیم! :))))
یعنی جلاد «صورتجلسه» کنه که این بابا شلاقشو به سلامتی و دل خوش خورده و دیگه دست از سرِ در حال کچلیش بردارید. این «کارای اداریِ» شلاق و این‌طور مجازاتا، از گروتسک‌ترین بخشاشه. همین نیم ساعت پیش طوري زده‌نت که یا قدوس کشیدی (فکر کنید آدم با هر ضربه بگه یااااا قددددوووووسسسس)/
\بعدش باید امضا بزنی و انگشت کنی، یا حالا هر فعلي که دارن، که من شلاقمو خوردم. لطفاً مرا ول کنید. تشکر از شما پاسداران حریم الهی.
تشریفات اداری قبلش که دیگه محشر بود. باید یه کاغذ امضا می‌کردم که شلاق برای جسمم ضرر نداره! :))))
پیشنهاد دوستان: احمقِ خر! امضا نمی‌کردی.
Read 35 tweets
6 May
موضوع خیلي عجیبیه. جنگ صلیبی اول رو بردن، اما قشنگ با بدبختی. و خب مثل خیلي دیگه از جنگجوهای روزگار قدیم، در شهري که فتح کرده بودن قتل‌عام کردن.
کم‌کم مسلمونا بر «سرزمین مقدس» تسلط پیدا کردن. قدیس برنار کِلِرویی، به‌قول ویل دورانت «سگِ گلهٔ عالم مسیحیت»، به فکر به جنگ تازه افتاد.
حتی تونست چندین پادشاه رو برای بازپس‌گیری سرزمین مقدس با هم متحد بکنه. می‌شه گفت صاحب‌نفوذترین شخص در جهان مسیحیت بود. حتی یه بار یه پاپ رو عملاً تعیین کرد و پاپِ به‌اصطلاح جعلی رو سرنگون کرد. و هستهٔ چیزي رو گذاشت که بعدها معروف شد به «شهسواران پرستشگاه» یا همون شوالیه‌های معبد.
حتی از افرادي بود که می‌شه گفت هستهٔ تفتیش عقاید رو هم گذاشت؛ با تعقیبِ پی‌یر آبلارِ فلک‌زدهٔ اخته‌شده، به جرم تفکر متفاوت.
بخش عجیبش همین‌جاست: شوالیه‌های معبد که قرار بود وظیفه‌شون دفاع از سرزمین مقدس و بنیان مسیحیت باشه، به دام فساد افتادن، تبدیل به یه گروه مخفی شدن/
Read 11 tweets

Did Thread Reader help you today?

Support us! We are indie developers!


This site is made by just two indie developers on a laptop doing marketing, support and development! Read more about the story.

Become a Premium Member ($3/month or $30/year) and get exclusive features!

Become Premium

Too expensive? Make a small donation by buying us coffee ($5) or help with server cost ($10)

Donate via Paypal Become our Patreon

Thank you for your support!

Follow Us on Twitter!

:(