پزشکای با تخصص مرتبط (نه هومیوپاتی) و داروسازای پیج، و افرادي که تخصص مرتبط دارن، و فقط همین افراد، اگه چرت میگم لطفاً بهم بگن:
واکسن باعث اوتیسم نمیشه. هیچ شواهد علمیاي در تأیید این فرضیه به دست نیومده.
انسان، آهنربایی نمیشه. نداریم. وجود نداره.
میکروچیپ تو واکسن جا نمیشه.
اصلاً ۹۹ درصد پزشکا کلاهبردار و شیاد. خوبه؟ از این بیشتر؟
یک درصد سالم هم بینشون پیدا نمیشه یعنی؟ آقا یا خانم دکتر سر کوچهٔ شما، آشنای خونوادگیتون که پزشکه و سالهاست میشناسیدش، اینا همهشون در یه نوع توطئه دخیلن برای ردیابی شما؟
همهشون دروغ میگن و همکار بیل گیتسان؟!
یا همه بیاطلاعن و فقط داداشِ دیپلمهٔ من میدونه؟
گور پدر بیل گیتس. خوبه؟
چرا باید منِ مستر نوبادی رو ردیابی کنه؟ شما رو نمیگم. شما گلهای گلید و یافتههای درخشانِ علمیتون ارزش ردیابی داره. خودمو میگم. یه فقره هیچ، جز از نظر وزارت اطلاعات.
من چه ارزشي برای ردیابی دارم آخه؟
قبول. به تمام بشریت میکروچیپ استعمال میکنن برای ردیابی افراد بهدردبخور؛ یعنی افرادي غیر از من.
هزینهش میدونید چقدر میشه؟ توجیهش چیه؟
سایزِ کوچیکترین میکروچیپ دنیا میدونید چقدره؟
بابا دست بردارید از این مزخرفات. از فرهنگ غنیِ آمریکایی هم باید نخالههاش به ما برسه؟
حرف پایانی:
این «سردی و گرمی» که به همین سادگی نیست که. تری و خشکی هم داریم. هر کدوم هم به یکي از عناصر اربعه (یا اگه پارسیدوست هستید، چهار اخشیگ) یعنی آب، باد، خاک، آتش، و به اخلاط چهارگانه ربط دارن.
الآن خوشبختانه فقط سردی گرمی ازش تو ذهنا باقی مونده (ومتأسفانه، «باقی مونده»).
سر توییتای قبلی عملاً نشستم فحش شمردم.
استدلال موافقاش فقط این دو تا چیزه: ۱- شما آبدوغخیار/ خرما بخور ببین چطور میشی.
۲- حالا شاید سردی گرمی نباشه، ولی یه چیزي تو آبدوغخیار/ خرما هست دیگه. ما دلمون میخواد بهش بگیم سردی گرمی.
عجب.
این خرافاتِ سردی و گرمی و تری و خشکی، برای خودش یه زماني علم حساب میشده بهصورت مفصل. مثلاً درجات داشتن. خشکِ درجهٔ چهار، گرمِ درجهٔ فلان... چه عمرها که پای این تُرهات تلف شد.
اما یکي از عجیبترین مواردش، در مواجههٔ بشر قرون وسطی با فجیعترین دنیاگیریِ تاریخ بشریت بود. مرگ سیاه.
در روزي از روزهای جنگ جهانی دوم، استالین گوشی رو برداشت زنگ زد به فرانکلین روزولت، گفت حاجی نخود لوبیا بفرست، این خرچنگا نباید از پل رد بشن. #رشته_توییت
روزولت به دلایل اقتصادی و سیاسی و ژئوپلیتیکی، مایل به شرکت در جنگ نبود. گفت سید، دفاع از پل به عهدهٔ خودتونه. اما دعای ما پشت سر شماست.
آمریکا و شوروی هیچ با هم خوب نبودن. یکيشون اقتصادش سرمایهداری بود، اونیکی اقتصاد نداشت تقریباً.
روزولت البته این بهانه رو هم آورد که ملت عظیم آمریکا، ظرف کمتر از ۳۰ سال از سهمگینترین جنگ تاریخش، دوباره کون و تخمِ شرکت کردن توی یه جنگ دیگه نداره.
استالین گفت این چه طرز حرف زدنه آخه. پس من تکتیراندازِ آسِ شوروی رو براتون میفرستم ملت تقریباً عظیمتون رو تهییج کنه.
«دِی صادق» چرا مُرد آخه؟
بچه که بودیم تقریباً هر هفته میرفتیم دهات حاجاکبر اینا. بابای شوهرخالهم. همون که یکصد و چهارده بهار و خزان به خودش دید و مُرد. و به برکت عروسِ بینهایت محبوبش، شاد مُرد.
از زن دومش چند تا بچه داشت به نامهای تهمورس، امیرحمزه، صغری، بلقیس، فرنگیس.
بلقیسش حدودای سال ۷۲ اینا خودشو آتیش زد. ظاهراً گرفتار عشق ناکام و ازدواج نادلخواهي شده بود و پیش از ازدواج، خودشو کشت. خیلیا اونجا خودشونو آتیش میزدن زمان بچگیم. چقدر راحت گفتم. خودکشیِ زَنا بسیار بیشتر بود چون نه میتونستن به کام دل و معشوقشون برسن، نه میتونستن طلاق بگیرن.
حتی یادمه یه خانم درجهدارِ نیروی انتظامی، خودشو با کلت کشته بود! همون زمان بچگی به خودم میگفتم دستکم زیاد زجر نکشید. خودسوزیکنندهها تو بیمارستان زنده نگه داشته میشدن و مرگشون بعضاً روزها طول میکشید. با درد، درد...
اون خانم درجهدار هم گرفتار شوهر بدخو شده بود و تق، خلاص.
محمدقاسم، دوست نابینا، تو واتساپ استوری گذاشته که بیاید خاطرهٔ اولین برخوردتونو با فرد نابینا بنویسید. «اولین» موردش که خب در خردسالی بود و طرف هم مادرزاد نبود (تلفنچی بود! با هزاران هزار شماره در ذهن و وضع مالی نسبتاً خوب با همین شغل).
اما دلنشینترین و جانگَزاترین رو مینویسم.
خاطرهٔ «پیوند» و حضور دلنشینش مو به تنم راست میکنه. نمیدونم چرا خودشو کُشت، یا چرا مُرد.
پیوند اسم یه پسر بود. گویا اهل بندرعباس. قدکوتاه، لاغر، سبزه... اما اولین چیزِ مشخص در مورد پیوند، نابیناییش بود.
یه روز من و مهشید، تو کلاسي بودیم تو طبقهٔ دوم دانشکده ادبیات بهشتی.
صدای فلوتِ بسیار دلنشیني از پایین اومد. باکیفیتتر و البته دورتر از این بود که بگیم داره از گوشی، اونم گوشیای اون موقع پخش میشه.
از حیاط بود. حیاطِ پُر از گُل و درختِ وسط دانشکده. از پنجره نگاه کردیم. پیوند رو دورادور میشناختیم، به اسم همون یک نابینای دانشکدهٔ ادبیات.
یه بار سعدآباد بودیم، نه اون سعدآبادي که آدمِ عاقل منطقاً ممکنه بره، بلکه یه سعدآباد کنار برازجون تو استان بوشهر، که هیچ توجیه منطقیاي برای رفتن بهش وجود نداره. خونهٔ همون دوستم که چند سال قبلش عروسیش بود و فرداش بهش گفته بودم شوهرت رفته غسل جنایت کنه.
یکي از فامیلای شوهرش اومد.
طرف یه اسمِ سوپربوشهری داشت: آسن، بر وزن باسن، اما نه بر حجمِ باسن. آ یعنی سید. آسن یعنی سید حسن.
خود دوستم نبود و شوهرش هم پسر بسیار شوخ و بینمکیه. گفت حسین خِبَر داری آسن هُواپیما ساخته؟
خیلي از شوخیاش مرجع محلی داره و من که یک طنزپرداز بینالمللی هستم درک نمیکنم.
اینو هم درک نکردم و فقط بهزور خندیدم. بُراق شد، گفت عامو، آسن هُواپیما ساخته ها!
حوصلهم سر رفت. گفتم: آمَرضا (سید ممدرضا) وَالله نِیفهمُم چه میگی. چهش بامزهن؟
بهش بر خورد. گفت: بَح! مِی (مگه) مسخره میکنُمِــه؟ (اون «ه» آخر کلمه، تزیینیه و کاربرد خاصي نداره تو لهجهشون.)
شب ۱۹ ماه رمضوني، اوایل دههٔ هشتاد، حاجیاکبر رفت تو کما، شب ۲۱ ماه رمضون مُرد، شب ۲۳ ماه رمضون هم خاکش کردن.
یکصدوچهارده بهار و خزان به خودش دیده بود. انقراض دو نسل پادشاهی. یه کم به حافظهش فشار میآورد گمونم تا امیر اسماعیل سامانی رو یادش بود. بابای شوهرخالهم بود.
شوهرخالهم از زن دومش بود. دادستان. حسین بهمن رفیق قدیمیم میگفت اسم زنش دادستان بود؟ خونوادهش میشدن هیئت ژوری؟!
خیر. اسم زن دومش افلاطون بود. افلاطون جعفربیگی. شخصاً شناسنامهشو دیدهم. تو خونه دادستان صداش میکردن. چرا آخه؟
عشایر سمتای ما اسمای عجیبي رو بچههاشون میذارن.
مامانم قسمِ جلاله میخورد که اسم خواهرای افلاطون، بدون ترتیب معیني، مَلاطون و سلاطون بوده. قسم سنگین میخوردا! سلاطون مگه نمیشد سرطان؟ چرا آخه؟
حاجیاکبر و افلاطون با همدیگه یه چیزي حدود پنجاه سال اختلاف سن داشتن، منتها دیگه جفتشون به سني رسیدن بودن که انسان از اون پیرتر نمیشه؛