آقاپیرم «رئیس» بود. یعنی یه مقام پایین‌تر از ارباب. ولی دهاتشون - به‌اسم درازی. زهرمار. خب چون دراز بود اسمش درازی بود. شمام برید اسم دهات عریضتونو بذارید کلفتی - اصولاً ارباب نداشت. فقط یه چند صد تا رئیس داشت که دور هم زندگی می‌کردن.
بعد از مقام ریاست دهات، یه مدت نگهبان جهاد سازندگی شد بعدشم بازنشسته شد، و برای سرگرمی حصیر می‌بافت. ولی بلد نبود با حصیرایي که بافته بود چیز خاصي درست کنه. همین‌طور پیشِ (=برگِ) نخل رو به هم گره می‌زد، یه نوار می‌شد برای خودش می‌رفت جلو.
وقتي مُرد، از تو خونه‌ش حدود چهارصد کیلومتر نوارِ حصیریِ عمل‌نکرده کشف و ضبط شد. همین‌طور از صبح تا شب با سرعت نور، پیشای نخل رو نوار می‌کرد. سه تا پیش دستش بود هی گره می‌زد. تو بساطش و روی خشتکش و پشت کمرش و اینا، چندین میلیارد سالِ نوری نوارِ حصیر بود.
من هی بهش می‌گفتم آقاپیر چرا باهاش کلاه درست نمی‌کنی؟ می‌گفت کلاهبرداری کار اشقیاست. می‌گفتم کسخل کلاهبرداری چیه؟ کلاه می‌خوای «بذاری» سر بقیه... هااااااا... فهمیدم. کلَــــــک.
می‌گفتم چرا باهاش سفره درست نمی‌کنی؟ می‌گفت سفره‌های بی‌بیت وسطش عکس چلوکباب داره با انگور زرد،/
\کي سفرهٔ حصیری می‌خواد آخه؟
راستم می‌گفت طفل معصوم.
همیشه وقتي دور و برش بودیم تهدیدمون می‌کرد به کُنجیر (نیشگون) گرفتن. دستاشو به یه حالت درمی‌آورد که مثلاً می‌خواد نیشگون بگیره. ما می‌خندیدیم و به شوخی ادای ترس درمی‌آوردیم. از خنده‌مون کیف می‌کرد.
آقاپیر، همون‌طور که گفتم، پیر بود. همیشه پیر بود. از مامانم یه بار پرسیدم چرا اسم دهاتتون درازیه؟ گفت چون درازه. گفتم چرا آقاپیر اسمش آقاپیره؟ گفت چون پیره.
فهمیدم دیگه وقتایي که مامانم اعصابش خرابه نباید ازش سؤال بپرسم.
بعدها بهش گفتم خب مامان، آقاپیر از اول که پیر نبوده. گفت چرا. دقیقاً از اول پیر بوده. همه تو نوجوونی زن «می‌گرفتن» یا شوهر... «می‌کردن»؟! چرا؟! بگذریم. ولی آقاپیرت، و برادراش، منکوب‌به‌حیا بودن (خیلي بالاتر از مأخوذ به حیا) و وقتي فهمیدن چطور باید بچه‌دار شد، بهشون بر خورده بود.
طبیعتاً اولش پرسیده بودن: وااااای... یعنی امام خمینی هم از این کارا می‌کرده؟! بعدش فهمیده بودن امام خمینی هنوز حقیقتِ همیشه زنده نیست و کسي نمی‌شناسدش، به سؤال دربارهٔ ائمه و پیغمبر و اینا اکتفا کرده بودن. همچون هر جوان نرمالي که از قضیه خبردار می‌شه.
و خلاصه تصمیم گرفته بودن که هرگز شلوارشونو جلو دختر مردم درنیارن. هرچی هم بهشون می‌گفتن بابا اولاً موقعي که شلوارتو درمیاری دیگه دختر مردم نیست، زنته کسخل، ثانیاً خود پیغمبرم سخت نمی‌گرفت، بازم روشون نشد. تا این‌که حوالی چهل سالگی دیدن نه‌خیر، داره فشار میاره. آقاپیر بی‌بیو گرفت.
بعدش دیگه قبح قضیه ریخت و اون دو برادر دیگه هم «fuck yeah» گویان رفتن دو زنِ دیگه گرفتن. البته هر کدوم فقط یک زن. نه که دو نفری با هم رفته باشن دو تا زن گرفته باشن. جلساتِ فراماسونریِ برگزارشده تو مغزِ رائفی‌پور نیست که تو روستای درازی چراغو خاموش کنن مامان بزرگامونو عوض کنن که.
چراغا البته خاموش بود به‌طور کلی (برق نداشتن، جز برقِ پریده از کون داداشای آقاپیر، وقتي فهمیدن مش حسن به triad pact خیانت کرده و رفته با بی‌بی ازدواج کرده. گرچه اون موقع بی‌بی صداش نمی‌کردن و همون شهربانو می‌گفتن. پونزده سالش بود. کدوم بی‌بی آخه؟) ولی فساد نمی‌کردن. هر نفر یک زن.
آقاپیر دستش به دهنش می‌رسید اما به این معنا که از گشنگی نَمیره. «وضعِ خوب» تو روستاشون همین بود. اگه یه نفر می‌رفت شهر و کارمند دولت می‌شد، حتی در حد مستخدم مدرسه، و واقعاً پول نقد به خودش می‌دید، قشنگ سروری می‌کرد. وقتي برمی‌گشت روستا، همچون مارکوپولو باهاش رفتار می‌کردن.
آقاپیر آدمِ دست‌به‌خیري هم بود در حد خودش. مامانم گفت یه بار چندتا یتیم رو از خطر مرگ از گرسنگی نجات داد. یتیما، بچه‌های یکي از معدود افرادي بودن که رئیس نبود و روزگارشون در نهایتِ سختی می‌گذشت. وقتي آقاپیر خوشهٔ خرمایي برای افطارشون برد، زنه گفت دو روز بود چیزي نخورده بودیم.
ظاهراً عزت نفسش اجازه نداده بود بره گدایی. تا سال‌‌ها می‌گفت میش‌سَن (مش حسن) بچه‌هامو از مرگ نجات داد. خدا بچه‌هاشو از مرگ نجات بده.
خدا بچه‌های آقاپیر رو از امثال محسن رضایی نجات نداد. زبان‌آورترین و برومندترین و زیباترین فرزندش در ۱۸ سالگی، گوشت جلوِ توپ شد و رفت پی کارش.
ابرِیم، داییِ مشنگم هم، دو سال اسیر بود و الآن به وضع خوبي رسیده از نظر مالی. یه بخش از دعای پیرزنه ظاهراً گرفت. بگذریم.
«رئیس» اصولاً به شخصي می‌گفتن که باغ شخصی داشته باشه که آقاپیر داشت. باغ عظیمي نبود، ولی ای، خرج خونواده رو می‌داد و گاهي حتی گوشت هم می‌خوردن.
الآن محصول مختصر اون باغ، نذر امام حسینه و می‌دن به یه حسینیه تو ایام عاشورا و اینا. دیگه از نظر مالی اون‌قدر هم اومد نداره. روغنِ ریخته که نه، روغنِ پالم رو نذر امامزاده کردیم. هه. روغن پالم. جالب دراومد. بگذریم.
آقاپیر سال ۷۵ به دمای اتاق رسید. کسي سن پیرمردا رو اون موقع نمی‌دونست و باید نصفش می‌کردیم حلقه‌هاشو می‌شمردیم که دیگه بیمارستان نذاشت و مجبور شدیم نصف‌نشده چالش کنیم متأسفانه. ولی گویا بین ۷۵ تا ۸۰ سال داشت. مامانم متولد ۳۸ه، دو سه سال بعد از ازدواجشون به بهره‌برداری رسیده.
آقاپیر موقع ازدواج، بین ۳۵ تا ۴۰ سالش بوده... خودتون تخمین بزنید. من مغز‌م گوزیده، فقط تُخمین می‌زنم.
من که اون موقع، در هشت سالگی، نمی‌دونستم زن و شوهر چی‌ان. عملاً دو خواهر برادر، که هر کدوم یه خونواده برای خودشون دارن که اگه حوصله‌شون از این خونواده سررفت، برن با اون‌یکی بازی.
جلو ما هرگز محبت نمی‌کردن، ولی راحت دعوا می‌کردن. پس شایدم دو آدم بودن که می‌خوان سر به تن همدیگه نباشه، ولی بابام پول و خونه داره مامانم نداره. مامانم می‌مونه پیش بابام.
تصورم یه همچی چیزایي بود. ولی در مورد آقاپیر و بی‌بی، همین تصور رو هم نداشتم.
یه پیرمرد پیرزن که با هم خیلي دوستن، ولی چون دوستی‌شون تو اسلام ایرادي نداره، خواهر برادراشون چیزي نمی‌گن. ولی ما نباید بذاریم خواهرمون بزرگ که شد با پسرا دوست بشه. ولی اگه شوهر کرد، اون‌وقت اشکال نداره. حتی اگه شوهرش باهاش دعوا کنه.
تصورمون این بود.
و تصورم همین موند. آقاپیر سال ۷۵ مُرد. اولین مرگ اقوام نزدیک بود. هشت سالم بود. بسیار ترسیدم. خصوصاً که مامانم چند روزي خونه‌مون نبود و مجبور بودم کنار بابا بخوابم و از ابهت بابام خجالت می‌کشیدم کنارش بخوابم. ترسناک‌ترین و زنده‌ترین و رنگی‌ترین کابوسای عمرمو همون شبا دیدم.
مثلاً خواب می‌دیدم داریم بازی می‌کنیم یهو اسباب‌بازیامون تبدیل می‌شدن به تفنگ واقعی، با صدای دوبلورای تلویزیون می‌گفتن تو هم قراره بمیری حسین... بعدش بیدار می‌شدم و از وحشت گریه می‌کردم و بابام بغلم می‌کرد و با خنده می‌گفت چي ني (چیزي نیست) بُبِی جونی، خُو دیدی.
آقاپیر در اثر کهولت مُرد. به وضع بدي هم افتاد. سی چهل روز تو بیمارستان بود و بعدشم آی‌سی‌یو و خلاص. رفت پی کارش. قبض رو گرفت. به دمای اتاق رسید. پاسپورتش ویزا شد. به لقاءالله الصاق شد. با موجوداتِ پُر پروتئین همبازی شد.
من نمی‌دونستم بین آقاپیر و بی‌بی اصولاً عشقي بوده. بعدها فهمیدم که چطور بچه‌دار می‌شن این عوضیا، ‌و خب وسطای شمارش ائمهٔ اطهار، ذهنم رفت سمت آقاپیر مظلومم. به این شکل:
...یعنی امام کاظم؟! یعنی امام رضا؟! یعنی امام علی تقی؟... نه علی نقی بود... یعنی آقاپیر، تو هم؟!؟! با بی‌بی؟!؟!
همسر ائمهٔ اطهار رو - جز در یک مورد - نمی‌شناختیم. ولی بی‌بی خودمونو که می‌شناختیم. حالا آقاپیر بدذات و شیطون. بی‌بی چرا باید اجازهٔ یک چنین عمل شنیعي به آقاپیر می‌داد؟
ولی این چیزا رو بعد از مرگ آقاپیر فهمیدیم.
تا وقتي زنده بود، نفهمیده بودیم چه پلشتی‌ها کرد.
مامانم الآن اومد خونه و برگای جدیدي رو کرد.
تعداد رئیسا تو دهاتشون بدون شوخی از تعداد رَعایا بیشتر بود. این یعنی به معنی واقعی کلمه، خیلي از رئیسا رعیت نداشتن. رئیس با مجموعهٔ تهی.
آقاپیر یه باغبون ساده‌دل داشت که حتی نسلش هم شدن باغبونِ داییم.
و این‌قدر راضی بود که همیشه می‌گفت «مش‌حسن و بچه‌هاش، انصافاً گوووورِ پّدرشون. ما هیچ بدی‌اي ازشون ندیدیم.» منظورش از گور پدرشون، این بود که خدا پدرشونو بیامرزه.
و اما من از قضیهٔ عشق بین آقاپیر و بی‌بی خبر نداشتم. بعدها هم که فهمیدم سکس چیه، و بعدتر که طبیعی شد، نظرم فرق نکرد.
یعنی فکر می‌کردم توی اتاقِ بادگیري که زن و مرد با بچه‌ها مثل ماهی ساردین خوابیده بودن، خب وقتي بچه‌ها خواب می‌رفتن، زن و مرد هم توی همون تاریکی به هم می‌چسبیدن و حاصلش می‌شد یه جوال بچهٔ دیگه.
دیگه بی‌بی و آقاپیر که روی تختِ آکنده از گل سرخ، زیر نور ملایم قرمز، 69 نمی‌رفتن که.
اصلاً فکر نمی‌کردم عشقي بینشون بوده باشه. بله. هرگز محبت پدرمادرامونو به هم نمی‌دیدیم. پدربزرگ مادربزرگامون که بمانَد.
مادرم نظرمو عوض کرد. نه تنها آقاپیر بی‌بیو عاشقانه دوست داشت، بلکه می‌پرستیدش. می‌بردش دکتر، دکتر می‌خواست گوشی بذاره روی سینه‌ش یا آمپول بزنه، آقاپیر می‌لرزید.
بددل نبود، به زنشم بدگمان نبود، فقط دوست نداشت که طبق روال خیلي جاهای قدیم، یه مَرد به زنش آمپول بزنه. می‌لرزید و التماس می‌کرد می‌گفت دکتر بذار خودم بهش آمپول بزنم، یادم بده، دکتر دردش نگیره...
و از اون درخشان‌تر:
خیلي مَردا می‌رفتن قطر برای کاسبی.
یعنی باغداری که اون‌قدر طول نمی‌کشید. بعدش مرد باید می‌نشست ور دلِ زن. زن هم براش مصیبت بود این موضوع. برای مرد هم. خیلیا می‌رفتن قطر، کاسبیای جزئی. بی‌بیم به آقاپیر گفته بود مَرد، تا کِی می‌خوای ور دلِ من بمونی؟ بیا برو قطر دو زار ده شاهی پول دربیار.
آقاپیر گفته بود نه، من می‌دونم اگه برم می‌میرم، تو جَوون و خوشگلی، بعد از من شوعر می‌کنی.
بی‌بی می‌گفت مرد، چرا جفنگ می‌گی؟ من اصلاً کاغذ بهت می‌دم، قسم جلاله می‌خورم که بعد از تو شوهر نکنم. با چهار تا توله، شوهرو کجای دلم بذارم؟
آقاپیر می‌گفت نه نه. من می‌دونم. تو جَوون و خوشگلی. نمی‌خوام مال کس دیگه‌اي بشی. صددددد در صد شوعر می‌کنی.
و روزگارشون این‌طور می‌گذشت.
گویا صد میلیارد آدم روی کرهٔ زمین زندگی کرده‌ن. هر کدوم فقط ده قصهٔ جانانه و دبش تو عمرشون داشته بوده باشن، می‌شه یک تریلیون قصهٔ عالی.
حسرتي بزرگ‌تر از قصه‌های فراموش‌شده نیست. قصهٔ عشق آقاپیر و بی‌بی رو، خود من تا همین چند شب پیش نمی‌دونستم.
یاد رفته‌های شما هم شاد.
پایان.

• • •

Missing some Tweet in this thread? You can try to force a refresh
 

Keep Current with Hosseyn ShanbehZaadeh (اسب شاخدار ویراستار سابق)

Hosseyn ShanbehZaadeh (اسب شاخدار ویراستار سابق) Profile picture

Stay in touch and get notified when new unrolls are available from this author!

Read all threads

This Thread may be Removed Anytime!

PDF

Twitter may remove this content at anytime! Save it as PDF for later use!

Try unrolling a thread yourself!

how to unroll video
  1. Follow @ThreadReaderApp to mention us!

  2. From a Twitter thread mention us with a keyword "unroll"
@threadreaderapp unroll

Practice here first or read more on our help page!

More from @hosseyn1988

3 Jun
پزشکای با تخصص مرتبط (نه هومیوپاتی) و داروسازای پیج، و افرادي که تخصص مرتبط دارن، و فقط همین افراد، اگه چرت می‌گم لطفاً بهم بگن:
واکسن باعث اوتیسم نمی‌شه. هیچ شواهد علمی‌اي در تأیید این فرضیه به دست نیومده.
انسان، آهنربایی نمی‌شه. نداریم. وجود نداره.
میکروچیپ تو واکسن جا نمی‌شه.
اصلاً ۹۹ درصد پزشکا کلاهبردار و شیاد. خوبه؟ از این بیشتر؟
یک درصد سالم هم بینشون پیدا نمی‌شه یعنی؟ آقا یا خانم دکتر سر کوچهٔ شما، آشنای خونوادگی‌تون که پزشکه و سال‌هاست می‌شناسیدش، اینا همه‌شون در یه نوع توطئه دخیلن برای ردیابی شما؟
همه‌شون دروغ می‌گن و همکار بیل گیتس‌ان؟!
یا همه بی‌اطلاعن و فقط داداشِ دیپلمهٔ من می‌دونه؟
گور پدر بیل گیتس. خوبه؟
چرا باید منِ مستر نوبادی رو ردیابی کنه؟ شما رو نمی‌گم. شما گل‌های گلید و یافته‌های درخشانِ علمی‌تون ارزش ردیابی داره. خودمو می‌گم. یه فقره هیچ، جز از نظر وزارت اطلاعات.
من چه ارزشي برای ردیابی دارم آخه؟
Read 5 tweets
1 Jun
حرف پایانی:
این «سردی و گرمی» که به همین سادگی نیست که. تری و خشکی هم داریم. هر کدوم هم به یکي از عناصر اربعه (یا اگه پارسی‌دوست هستید، چهار اخشیگ) یعنی آب، باد، خاک، آتش، و به اخلاط چهارگانه ربط دارن.
الآن خوشبختانه فقط سردی گرمی ازش تو ذهنا باقی مونده (ومتأسفانه، «باقی مونده»).
سر توییتای قبلی عملاً نشستم فحش شمردم.
استدلال موافقاش فقط این دو تا چیزه: ۱- شما آبدوغ‌خیار/ خرما بخور ببین چطور می‌شی.
۲- حالا شاید سردی گرمی نباشه، ولی یه چیزي تو آبدوغ‌خیار/ خرما هست دیگه. ما دلمون می‌خواد بهش بگیم سردی گرمی.
عجب.
این خرافاتِ سردی و گرمی و تری و خشکی، برای خودش یه زماني علم حساب می‌شده به‌صورت مفصل. مثلاً درجات داشتن. خشکِ درجهٔ چهار، گرمِ درجهٔ فلان... چه عمرها که پای این تُرهات تلف شد.
اما یکي از عجیب‌ترین مواردش، در مواجههٔ بشر قرون وسطی با فجیع‌ترین دنیاگیریِ تاریخ بشریت بود. مرگ سیاه.
Read 15 tweets
24 May
در روزي از روزهای جنگ جهانی دوم، استالین گوشی رو برداشت زنگ زد به فرانکلین روزولت، گفت حاجی نخود لوبیا بفرست، این خرچنگا نباید از پل رد بشن.
#رشته_توییت
روزولت به دلایل اقتصادی و سیاسی و ژئوپلیتیکی، مایل به شرکت در جنگ نبود. گفت سید، دفاع از پل به عهدهٔ خودتونه. اما دعای ما پشت سر شماست.
آمریکا و شوروی هیچ با هم خوب نبودن. یکي‌شون اقتصادش سرمایه‌داری بود، اون‌یکی اقتصاد نداشت تقریباً.
روزولت البته این بهانه رو هم آورد که ملت عظیم آمریکا، ظرف کمتر از ۳۰ سال از سهمگین‌ترین جنگ تاریخش، دوباره کون و تخمِ شرکت کردن توی یه جنگ دیگه نداره.
استالین گفت این چه طرز حرف زدنه آخه. پس من تک‌تیراندازِ آسِ شوروی رو براتون می‌فرستم ملت تقریباً عظیمتون رو تهییج کنه.
Read 18 tweets
17 May
«دِی صادق» چرا مُرد آخه؟
بچه که بودیم تقریباً هر هفته می‌رفتیم دهات حاج‌اکبر اینا. بابای شوهرخاله‌م. همون که یکصد و چهارده بهار و خزان به خودش دید و مُرد. و به برکت عروسِ بی‌نهایت محبوبش، شاد مُرد.
از زن دومش چند تا بچه داشت به نام‌های تهمورس، امیرحمزه، صغری، بلقیس، فرنگیس.
بلقیسش حدودای سال ۷۲ اینا خودشو آتیش زد. ظاهراً گرفتار عشق ناکام و ازدواج نادلخواهي شده بود و پیش از ازدواج، خودشو کشت. خیلیا اونجا خودشونو آتیش می‌زدن زمان بچگیم. چقدر راحت گفتم. خودکشیِ زَنا بسیار بیشتر بود چون نه می‌تونستن به کام دل و معشوقشون برسن، نه می‌تونستن طلاق بگیرن.
حتی یادمه یه خانم درجه‌دارِ نیروی انتظامی، خودشو با کلت کشته بود! همون زمان بچگی به خودم می‌گفتم دست‌کم زیاد زجر نکشید. خودسوزی‌کننده‌ها تو بیمارستان زنده نگه داشته می‌شدن و مرگشون بعضاً روزها طول می‌کشید. با درد، درد...
اون خانم درجه‌دار هم گرفتار شوهر بدخو شده بود و تق، خلاص.
Read 15 tweets
17 May
محمدقاسم، دوست نابینا، تو واتس‌اپ استوری گذاشته که بیاید خاطرهٔ اولین برخوردتونو با فرد نابینا بنویسید. «اولین» موردش که خب در خردسالی بود و طرف هم مادرزاد نبود (تلفنچی بود! با هزاران هزار شماره در ذهن و وضع مالی نسبتاً خوب با همین شغل).
اما دلنشین‌ترین و جانگَزاترین رو می‌نویسم.
خاطرهٔ «پیوند» و حضور دلنشینش مو به تنم راست می‌کنه. نمی‌دونم چرا خودشو کُشت، یا چرا مُرد.
پیوند اسم یه پسر بود. گویا اهل بندرعباس. قدکوتاه، لاغر، سبزه... اما اولین چیزِ مشخص در مورد پیوند، نابیناییش بود.
یه روز من و مهشید، تو کلاسي بودیم تو طبقهٔ دوم دانشکده ادبیات بهشتی.
صدای فلوتِ بسیار دلنشیني از پایین اومد. باکیفیت‌تر و البته دورتر از این بود که بگیم داره از گوشی، اونم گوشیای اون موقع پخش می‌شه.
از حیاط بود. حیاطِ پُر از گُل و درختِ وسط دانشکده. از پنجره نگاه کردیم. پیوند رو دورادور می‌شناختیم، به اسم همون یک نابینای دانشکدهٔ ادبیات.
Read 17 tweets
15 May
یه بار سعدآباد بودیم، نه اون سعدآبادي که آدمِ عاقل منطقاً ممکنه بره، بلکه یه سعدآباد کنار برازجون تو استان بوشهر، که هیچ توجیه منطقی‌اي برای رفتن بهش وجود نداره. خونهٔ همون دوستم که چند سال قبلش عروسیش بود و فرداش بهش گفته بودم شوهرت رفته غسل جنایت کنه.
یکي از فامیلای شوهرش اومد.
طرف یه اسمِ سوپربوشهری داشت: آسن، بر وزن باسن، اما نه بر حجمِ باسن. آ یعنی سید. آسن یعنی سید حسن.
خود دوستم نبود و شوهرش هم پسر بسیار شوخ و بی‌نمکیه. گفت حسین خِبَر داری آسن هُواپیما ساخته؟
خیلي از شوخیاش مرجع محلی داره و من که یک طنزپرداز بین‌المللی هستم درک نمی‌کنم.
اینو هم درک نکردم و فقط به‌زور خندیدم. بُراق شد، گفت عامو، آسن هُواپیما ساخته ها!
حوصله‌م سر رفت. گفتم: آمَرضا (سید ممدرضا) وَالله نِی‌فهمُم چه می‌گی. چه‌ش بامزه‌ن؟
بهش بر خورد. گفت: بَح! مِی (مگه) مسخره می‌کنُمِــه؟ (اون «ه» آخر کلمه، تزیینیه و کاربرد خاصي نداره تو لهجه‌شون.)
Read 7 tweets

Did Thread Reader help you today?

Support us! We are indie developers!


This site is made by just two indie developers on a laptop doing marketing, support and development! Read more about the story.

Become a Premium Member ($3/month or $30/year) and get exclusive features!

Become Premium

Too expensive? Make a small donation by buying us coffee ($5) or help with server cost ($10)

Donate via Paypal Become our Patreon

Thank you for your support!

Follow Us on Twitter!

:(