خونهٔ خودم پرده نداشته و نداره. خونهٔ مجردی پردهش کجا بود؟
داشتم پردهٔ اتاق خواب خونهٔ مادرم رو میبستم، دستم خورد به پایینش، تنم لرزید. پشتم سوخت.
همون چیزي بود که باهاش شلاقم زدن. سنگینترین چیزِ نواری رو پیدا کردهن (نوار سربِ پرده)؛ و برای شلاقزدن به کار میبرن.
همونطور که با این جرثقیلای تر و فرز و کوچولوی ژاپنی، آدم اعدام میکردن و ژاپن فهمید و دیگه صادر نکرد.
جایي به نقل از پسرِ صدّام شنیدم که وقتي وارد اتاقي میشم، تکتک اشیا رو نگاه میکنم و فکر میکنم باهاشون چطور میشه آدم شکنجه کرد.
نقلقول معتبري نبود. اما این نمونهٔ عینیش.
نوار سربِ پرده رو ببینی، که یه چیز درازه و در عین حال بسیار سنگین؛ بگی جون میده برای شلاق. حتی تو خود اسلام هم نیومده که شلاق باید از سنگینترین جنسِ موجود در بازار باشه.
جرثقیل ببینی بگی جون میده برای بالا کشیدن آدم، که گردنش نشکنه و راحت نشه، بلکه قشنگ دستوپا بزنه و خفه بشه.
پینوشت: لطفاً نگید اینهمه دربارهٔ شلاق خوردنت ننویس. «اینهمه» ننوشتهم. تو مجموع این ۹ سال، شاید ده بار در موردش پُست و توییت مستقل گذاشته باشم. یه موردش رشته توییت بود و به طرز وحشتناکي، زیاد دیده شد. و اگه هر روز دربارهٔ این ظلم بنویسم بازم کمه.
• • •
Missing some Tweet in this thread? You can try to
force a refresh
کلاس دوم دبیرستان که بودیم، بابای ابوذر مُرد.
البته درسته که کسي که اسم بچهشو تو سال ۶۷ میذاره ابوذر، به بچهیتیم شدنِ ابوذر میگه سرنوشت، ولی برامون موقعیت غریبي بود. طرف یتیم شده بود. بدترین داغ ممکن، بعد از داغ مادر، که کمیابتر بود و مادرمُرده خیلي نادر بود.
ابوذر بعد از هفتِ باباش اومد سر کلاس. ولی کسي بهش محل سگ نمیذاشت.
چرا؟
به پیچیدهترین دلایل ممکن.
اگه بخوام سادهش کنم، این بود که داغِ سنگین، باعث بهتِ سنگین میشه. رومون نمیشد باهاش حرف بزنیم. یا درستتر بگم، معذب میشدیم. فکر میکردیم باید به حال خودش بذاریمش.
موضوع فقط این نبود. احساس میکردیم عزادارتر از اینه که دلودماغِ همبازی شدن و حتی همصحبت شدن داشته باشه. طفلکی همینطور تنها برای خودش توی حیاط میچرخید. نه همبازی، نه همصحبت. بهقول صادق هدایت توی کتاب وغوغساهاب، مثل «بوف کور». (نمادِ از اینجا رونده از اونجا مونده).
آقاپیرم «رئیس» بود. یعنی یه مقام پایینتر از ارباب. ولی دهاتشون - بهاسم درازی. زهرمار. خب چون دراز بود اسمش درازی بود. شمام برید اسم دهات عریضتونو بذارید کلفتی - اصولاً ارباب نداشت. فقط یه چند صد تا رئیس داشت که دور هم زندگی میکردن.
بعد از مقام ریاست دهات، یه مدت نگهبان جهاد سازندگی شد بعدشم بازنشسته شد، و برای سرگرمی حصیر میبافت. ولی بلد نبود با حصیرایي که بافته بود چیز خاصي درست کنه. همینطور پیشِ (=برگِ) نخل رو به هم گره میزد، یه نوار میشد برای خودش میرفت جلو.
وقتي مُرد، از تو خونهش حدود چهارصد کیلومتر نوارِ حصیریِ عملنکرده کشف و ضبط شد. همینطور از صبح تا شب با سرعت نور، پیشای نخل رو نوار میکرد. سه تا پیش دستش بود هی گره میزد. تو بساطش و روی خشتکش و پشت کمرش و اینا، چندین میلیارد سالِ نوری نوارِ حصیر بود.
پزشکای با تخصص مرتبط (نه هومیوپاتی) و داروسازای پیج، و افرادي که تخصص مرتبط دارن، و فقط همین افراد، اگه چرت میگم لطفاً بهم بگن:
واکسن باعث اوتیسم نمیشه. هیچ شواهد علمیاي در تأیید این فرضیه به دست نیومده.
انسان، آهنربایی نمیشه. نداریم. وجود نداره.
میکروچیپ تو واکسن جا نمیشه.
اصلاً ۹۹ درصد پزشکا کلاهبردار و شیاد. خوبه؟ از این بیشتر؟
یک درصد سالم هم بینشون پیدا نمیشه یعنی؟ آقا یا خانم دکتر سر کوچهٔ شما، آشنای خونوادگیتون که پزشکه و سالهاست میشناسیدش، اینا همهشون در یه نوع توطئه دخیلن برای ردیابی شما؟
همهشون دروغ میگن و همکار بیل گیتسان؟!
یا همه بیاطلاعن و فقط داداشِ دیپلمهٔ من میدونه؟
گور پدر بیل گیتس. خوبه؟
چرا باید منِ مستر نوبادی رو ردیابی کنه؟ شما رو نمیگم. شما گلهای گلید و یافتههای درخشانِ علمیتون ارزش ردیابی داره. خودمو میگم. یه فقره هیچ، جز از نظر وزارت اطلاعات.
من چه ارزشي برای ردیابی دارم آخه؟
حرف پایانی:
این «سردی و گرمی» که به همین سادگی نیست که. تری و خشکی هم داریم. هر کدوم هم به یکي از عناصر اربعه (یا اگه پارسیدوست هستید، چهار اخشیگ) یعنی آب، باد، خاک، آتش، و به اخلاط چهارگانه ربط دارن.
الآن خوشبختانه فقط سردی گرمی ازش تو ذهنا باقی مونده (ومتأسفانه، «باقی مونده»).
سر توییتای قبلی عملاً نشستم فحش شمردم.
استدلال موافقاش فقط این دو تا چیزه: ۱- شما آبدوغخیار/ خرما بخور ببین چطور میشی.
۲- حالا شاید سردی گرمی نباشه، ولی یه چیزي تو آبدوغخیار/ خرما هست دیگه. ما دلمون میخواد بهش بگیم سردی گرمی.
عجب.
این خرافاتِ سردی و گرمی و تری و خشکی، برای خودش یه زماني علم حساب میشده بهصورت مفصل. مثلاً درجات داشتن. خشکِ درجهٔ چهار، گرمِ درجهٔ فلان... چه عمرها که پای این تُرهات تلف شد.
اما یکي از عجیبترین مواردش، در مواجههٔ بشر قرون وسطی با فجیعترین دنیاگیریِ تاریخ بشریت بود. مرگ سیاه.
در روزي از روزهای جنگ جهانی دوم، استالین گوشی رو برداشت زنگ زد به فرانکلین روزولت، گفت حاجی نخود لوبیا بفرست، این خرچنگا نباید از پل رد بشن. #رشته_توییت
روزولت به دلایل اقتصادی و سیاسی و ژئوپلیتیکی، مایل به شرکت در جنگ نبود. گفت سید، دفاع از پل به عهدهٔ خودتونه. اما دعای ما پشت سر شماست.
آمریکا و شوروی هیچ با هم خوب نبودن. یکيشون اقتصادش سرمایهداری بود، اونیکی اقتصاد نداشت تقریباً.
روزولت البته این بهانه رو هم آورد که ملت عظیم آمریکا، ظرف کمتر از ۳۰ سال از سهمگینترین جنگ تاریخش، دوباره کون و تخمِ شرکت کردن توی یه جنگ دیگه نداره.
استالین گفت این چه طرز حرف زدنه آخه. پس من تکتیراندازِ آسِ شوروی رو براتون میفرستم ملت تقریباً عظیمتون رو تهییج کنه.
«دِی صادق» چرا مُرد آخه؟
بچه که بودیم تقریباً هر هفته میرفتیم دهات حاجاکبر اینا. بابای شوهرخالهم. همون که یکصد و چهارده بهار و خزان به خودش دید و مُرد. و به برکت عروسِ بینهایت محبوبش، شاد مُرد.
از زن دومش چند تا بچه داشت به نامهای تهمورس، امیرحمزه، صغری، بلقیس، فرنگیس.
بلقیسش حدودای سال ۷۲ اینا خودشو آتیش زد. ظاهراً گرفتار عشق ناکام و ازدواج نادلخواهي شده بود و پیش از ازدواج، خودشو کشت. خیلیا اونجا خودشونو آتیش میزدن زمان بچگیم. چقدر راحت گفتم. خودکشیِ زَنا بسیار بیشتر بود چون نه میتونستن به کام دل و معشوقشون برسن، نه میتونستن طلاق بگیرن.
حتی یادمه یه خانم درجهدارِ نیروی انتظامی، خودشو با کلت کشته بود! همون زمان بچگی به خودم میگفتم دستکم زیاد زجر نکشید. خودسوزیکنندهها تو بیمارستان زنده نگه داشته میشدن و مرگشون بعضاً روزها طول میکشید. با درد، درد...
اون خانم درجهدار هم گرفتار شوهر بدخو شده بود و تق، خلاص.