نویسنده از مراجعی (خانم) تعریف میکنه که همه مبلمان و وسایل خونه به سلیقهی شوهر انتخاب شده بودن. تجملاتی و پر زرق و برق. برخلاف سلیقه خانم که مینیمال میپسندید. ولی خانم هیچوقت حرفی نزد. به نظرش اینها ارزش بحث کردن نداشتن. ولی قطعا از اونها لذت هم نمیبرد /۱
هرچقدر دکوریجات و مبلمان جدیدی به خونه اضافه میشد، اون بیشتر تو خونهاش احساس غریبه بودن میکرد. همین حرف نزدنها باعث شد که بصورت مزمن بیانرژی باشه و کم کم تنفر از شرایط زندگی در اون پررنگ و پررنگتر بشه. /۲
شاید به نظر بیاد بعضی از موارد کوچیک هستن و ارزش بحث کردن ندارن (مثلا تو چه بشقابی غذا بخورن، یا چه رومیزیای داشته باشن) ولی اگه قرار باشه این موارد هر روز جلوی چشم باشن، دیگه بیاهمیت نیستن. حرف نزدن راجع به این موارد شاید آرامش رو حفظ کنه، ولی این آرامش دروغین و ظاهریه. /۳
اگه هزارتا چیز کوچیک جمع کنیم که روی اعصاب ما هستن، زندگی برای ما جهنم میشه. دیگه انرژیای باقی نمیمونه که به کارهای عادی روزانه برسیم. هر کدوم از این موارد ساده نشونهی یک شکست برای ماست - گفتگو و مذاکرهای که هیچوقت شهامت شروعشون رو نداشتیم. /۴
هرچقدر این گفتگوها بیشتر عقب بیافتن، برای روزهای بعدی و موارد دیگه کار سختتر میشه. حرفتون رو بزنید. اگه چیزهایی هستن که قراره بارها تکرار بشن و جلوی چشم باشن، اونها رو کوچیک و بیاهمیت نبینید. حتما ارزش بحث کردن دارن. سختیِ یک بار بحث کردن به تحمل یک درد مزمن میارزه. /۵
ولی چرا آدمها حرف نمیزنن؟
کتاب میگه دو نوع گناه یا تباهی وجود داره - تباهی از راه «ارتکاب» و تباهی از راه «اجتناب». همه ما فکر میکنیم انجام دادن کار بد (ارتکاب) اثر مخربتری داره، تا دست روی دست گذاشتن و انجام ندادن کار درست (اجتناب) /۶
ولی واقعیت اینه که دست روی دست گذاشتن و انجام ندادن کارِ درست هم عواقب جدیای داره، و حتی فاجعهبارتر میتونه باشه. مثل اینکه رییس شرکتی باشید و شرکت شما تخلف بزرگی انجام بده. این توجیه که "من اطلاعی نداشتم" (یا درواقع نخواستم ببینم) از شما پذیرفته نخواهد بود و شما هم مسئولید. /۷
آدمها هم در مورد خیلی از چیزها حرف نمیزنن، و بقول کتاب خودشون رو در یک «مه غلیظ» مخفی میکنن که فقط تصویر محوی ازشون پیداست. به سختی میشه فهمید اینها چی میخوان و چی نمیخوان. با مشخص نکردن خواستههاشون در واقع مشغول گناهِ «اجتناب» هستن. /۸
مشخص نکردن خواسته یا حرف نزدن در مورد چیزهایی که دوستشون ندارن، علتهای مختلفی میتونه داشته باشه، ولی گونهای از مکانیزم دفاعی «خود فریبی» هست. /۹
اگه کسی واضح مشخص کنه که چی میخواد، راه شکست خوردن رو هم در واقع مشخص کرده (اینکه به خواستهاش نرسه). اگه از احساسش حرف بزنه و ضعفهاش رو مشخص کنه (vulnerabilities) ممکنه از همونجاها ضربه بخوره. پس اگه به خواستههاش فکر نکنه، راه آسیب دیدن هم بوجود نمیاد. /۱۰
بیان کردن خواستهها در دل گوینده امیدواریای ایجاد میکنه. شاید آدمی باشه که چپ و راست امیدهاش ناامید شدن. دیگه تصمیم میگیره خواستهای نداشته باشه تا قلبش برای بار دیگه نشکنه. /۱۱
ولی این مکانیزم دفاعی چه دستاوردی خواهد داشت؟ اطرافیان ما در اون «مه غلیظ» باید دنبال ما بگردن تا کشفمون کنن. شاید فکر کنیم این هزینهایه که هرکی که ما رو دوست داره باید بپردازه؛ باید زحمت بکشه و جستجو کنه. ولی در عمل، شانس اینکه ما به خواستهمون برسیم خیلی ضعیف میشه. /۱۲
اعتماد کردن به بقیه و بیان خواستهها و احساسات شاید منجر به سواستفاده بشه. اگه کسی ما رو دقیق بشناسه، میتونه از نقاطی که ما آسیبپذیر هستیم بهمون حمله کنه. ولی در عین حال با اعتماد کردن به بقیه است که ما بهترینِ بقیه رو کشف میکنیم. و همچنین بهترینِ خودمون رو. /۱۳
همه ما میدونیم که آدمها توان فریب و خیانت رو دارن. هیچکس از روی سادگی به کسی اعتماد نمیکنه. بلکه با وجود همهی این خطرها و نگرانیهاست که ریسک میکنه و خودش رو به اونها نشون میده. چون این ریسک ارزشش رو داره. /۱۴
بهتره احساسمون رو درک کنیم و بیان کنیمشون. شاید برداشت ما از شرایط اشتباه باشه. یا شاید هم حس ما درست باشه. در هر صورت بهتره اونها رو بگیم تا بفهمیم جریان چیه. مواردی که باعث رنجشمون میشن رو زیر فرش نکنیم. /۱۵
قدم اول: تشخیص احساس
تشخیص اینکه چه احساسی داریم (حسودی، عصبانیت و…) نقطه شروع برای فرار از ناآگاهیه. بعد، بفهمیم چرا اون حس رو داریم. آیا بخاطر تنهاییه؟ یا بخاطر اضطراب سر کاره؟… همیشه احتمال هم بدیم که شاید احساس ما اشتباه باشه و بخاطر اینه که دید درستی از شرایط نداشتیم /۱۶
قدم دوم: بیان احساس
بیان احساساتمون پیش بقیه کمک میکنه تا اونها ما رو بهتر بشناسن و اگه نیاز داشتیم کمکمون بکنن.
ولی در گفتگوهای درون خونه، بحثها شاید پیچیده بشن. علت اینکه خیلیها ترجیح میدن از ناراحتیهاشون نگن همینه که یه وقت کنترل اوضاع از دست خارج نشه. /۱۷
توصیه کتاب اینه که بیان احساسمون، که متمرکز روی خودمون باشه رو تمرین کنیم. مثلا اگه احساس میکنید مدتیه همسرتون نسبت به شما بیتوجهی میکنه، بجای اینکه بگید "تو اخیرا اصلا بهم توجی نشون ندادی" بگید ⬇️ /۱۸
"من احساس تنهایی میکنم و بابت این قضیه ناراحتم. احساس میکنم زیاد بهم توجه نمیکنی. ولی مطمئن نیستم این احساس منه و دارم اینها رو تصور میکنم، یا واقعا همین اتفاق افتاده"
بیان دوم همون پیام رو منتقل میکنه و لحن اتهامی نداره. یه احتمالی هم میده که شاید احساس نادرست باشه. /۱۹
در مورد چیزهایی که باعث ناراحتیهاتون میشن حرف بزنید. اونها رو مثل آشغال در کمدی جمع نکنید. یک روزی که انرژی کافی برای حفظ ظاهر نداشتید، در اون کمد میشکنه و همه آشغالها رو سرتون آوار میشن. خیلی از روابط اینطوری از بین میرن. /۲۰
خلاصه،
- چیزهای ناراحت کننده، هرچقدر هم که بیاهمیت باشن، ولی اگه قرار باشه هرروز تکرار بشن، دیگه کوچیک نیستن.
- بجای اینکه اجازه بدید این موارد کوچیک انقدر جمع بشن تا به مرز انفجار برسید، سعی کنید زود حلشون کنید. /۲۱
- در مه زندگی نکنید. از خواستهها و احساستون حرف بزنید. ریسک کنید. اعتماد کنید. بذارید بقیه شما رو دقیق ببینن. /۲۲ و پایان
• • •
Missing some Tweet in this thread? You can try to
force a refresh
دخترها از بچگی تشویق میشن که از ویژگیهای منتسب به پسرها دوری نکنن و اون ویژگیها رو در خودشون تقویت کنن. اگه دختربچهای سراغ اسباببازیهای مهندسی بره، خیلی از خونوادهها بیشتر تشویقش میکنن (نسبت به بازیهایی که منتسب به دخترها بود)
اگه بعدا دختری بخواد رشتههای ریاضی-فیزیک رو انتخاب کنه، هم همینطور. بیشتر مورد تایید و تحسین خواهد بود، چون داره کاری میکنه که قبلا برای دخترها درنظر گرفته نمیشد. (تا اینکه بخواد رشتههایی بخونه که بیشتر به زنها نسبت داده میشدن - مثلا رشتههایی که بیشتر با آدمها سر و کار دارن)
تا حالا دیدین یکی که تو دبیرستان دانشآموز خوبی بوده، در دانشگاه با سختی روبرو میشه، انگیزهاش رو از دست میده، و شاید حتی به سختی مدرکش رو بگیره؟ یا یکی که در دانشگاه عالی بوده، سر کار دیگه اون انگیزه رو نداره و تبدیل میشه به یک کارمند معمولی. علتش چیه؟ /۱
مالکم گلدوِل میگه ما موقعیتمون رو بصورت نسبی میسنجیم. در مقایسه با اطرافیان نزدیکمون.
Relative Deprivation Theory
از محیط دانشگاه مثال میزنه: تو همه دانشگاههای آمریکا، اکثر افرادی که در یکسوم پایینی کلاس هستن، انصراف از تحصیل میدن و مدرک نمیگیرن /۲
این پدیده تو هاروارد (و بقیه دانشگاههای خوب) هم اتفاق میافته؛ جاهایی که دانشجوهایی پایین کلاس از میانگین دانشجوهای سراسر کشور خیلی بالاتر هستن. بعضیها چنان دچار ضعف اعتماد به نفس میشن که به کل میخوان تغییر رشته بدن و برن سراغ کار دیگهای. /۳
هرکسی پیچیدگیهای شخصیتی زیادی داره که نمیتونه همه جنبههاش رو توضیح بده. علاوه بر اون، در پاسخ دادن به این سوال، همه یک سری پتانسیل در خودشون میبینن که هنوز به واقعیت تبدیل نشدن. به همین دلیل، جواب دادن به این سوال راحت نیست. /۱
آدمها معمولا خودشون رو در داستانها پیدا میکنن. داستانها به ما یادآوری میکنن که چه ویژگیهایی مطلوب ماست. در قالب کاراکترها، رفتارهای انسانیای رو برای ما شرح میدن که ما میدونستیم ولی نمیتونستیم بیان کنیمشون. /۲
داستانهای فراموشنشدنی، مفاهیم پیچیده رو با بیانی قابل فهم ارائه میکنن. سراغ شرایط پیچیده میرن و راهحلهایی میارن (به همون اندازه سخت و پیچیده) در همه اونها بیشمار مشاهده وجود داره که به ما فرصت میده الگوهای رفتاری و قواعدی رو از متن استخراج کنیم و تو زندگیمون بکار ببریم. /۳
نویسنده مراجعی داشت که آدم تنهایی بود. همسرش رو از دست داده بود، بچههاش خارج از کشور زندگی میکردن و ارتباطی با دوستان و خونوادهاش نداشت. توی جلساتی که باهاش داشت، به وضوح میدید که اون مرد حتی روشهای ابتدایی ارتباط با بقیه رو بلد نیست. /۱
توی جلسات بعدی متوجه شد اگه ساکت بشینه تا مراجع فقط حرف بزنه، خودش مشکلاتش رو آروم آروم بیان میکنه و خیلیهاشون رو هم حل میکنه. جلسات بین اونها از این به بعد اینطوری ادامه پیدا کرد. اون مرد کم کم در بیان قویتر شد، افکار آشفتهاش رو مرتب کرد و زندگی اجتماعیاش بهتر شد. /۲
ما هم به حرف زدن با بقیه نیاز داریم تا ذهن خودمون رو مرتب کنیم. در صحبت کردن با بقیه است که میتونیم بفهمیم کدوم اتفاقها در گذشته کم اهمیت بوده و نگرانیهای بیموردی داشتیم؛ یا برای حال و آینده باید چطور تصمیم گیری کنیم. ما برای فکر کردن نیاز به حرف زدن با یکی دیگه داریم. /۳
این دستهبندیایه که «مالکم گلَدوِل» از زبون بدن آدمها در بیان احساساتشون داره. میگه بعضیا فرم صورت و زبون بدنشون دقیقا همون چیزیه که احساس میکنن (آدمهای matched) ولی خیلیها هم هستن که زبون بدنشون لزوما نشون دهندهی احساسشون نیست. /۱
تو برنامههای تلویزیونی، مثل فرندز، بازیگرها همیشه matched هستن. اگه صدا رو قطع هم بکنیم، میتونیم بفهمیم کجا فیبی کلافه است، کی راس سردرگمه، یا... این برنامههای تلویزیونی بدآموزی دارن، چون به ما این تصور رو میدن که آدمها رو میشه اینطوری درک کرد. /۲
خیلیها زبون بدن متفاوتی دارن و با اون چیزی که در تلویزیون میبینیم فرق میکنن (mismatched)
توجه کردن به ظاهر آدمها برای اعتماد کردن یا نکردن، خطای زیادی داره. یکی ممکنه خیلی خوب نقش بازی کنه یا یکی دیگه ممکنه حسش رو درست با زبون بدنش نشون نده. /۳
یه تحقیقی تو هاروارد ۸۰ ساله که داره انجام میشه. اول هدفشون این بود که اثر ویژگیهای ذاتی افراد رو در موفقیتشون بسنجن (مثلا اندازه دور سر!) این تحقیق همینقدر سادهانگارانه بود، ولی چون برای مدت طولانی پیگیری شد، ازش نتایج جالبی بدست اومد. /۱
اولین نکتهای که متوجه شدن این بود که افرادی که زندگی اجتماعیتری دارن، هم در زندگی سالمترن و هم در کار موفقتر میشن. دیدن اثر زندگی اجتماعی برای سلامتی فرد از ورزش کردن و رژیم غذایی مناسب بیشتره! /۲
یعنی اگه یکی فقط یه ساعت وقت داشته باشه، اگه بره دوستهاش رو ببینه، برای سلامتیش بهتره، تا اینکه بره ورزش کنه. /۳