یوشیدا ماساهارو(سفیر ژاپن در ایران/قاجاریه) در سفرنامۀ وزین خود مینویسد:
«از بوشهر به سمتِ اصفهان که راه میاُفتادیم آقای هوتس (بازرگان هلندیِ مقیم بوشهر) به ما گفت: که برای پیشآمدهایی که بعدها خواهید دید جعبهای دارو بردارید؛
دارویی که زیان و اثری نداشته باشد! #رشته_توییت
او افزود:«در راه سفر، روستاییان از شما دارو خواهند خواست و شما نمیتوانید درخواستشان را رد کنید.
از طرفی شما پزشک نیستید پس بهتر است دارویی بیاثر و ضرر به آنها بدهید تا از دستشان خلاصی یابید.»
مقداری گَردِ سُدیم برداشتم.
در روستایِ میانکُتَل، اطراف شیراز نزدیک به دشتِ ارژن، انبوهی از مردم که۳۰۰ یا ۴۰۰ نفر بودند از روی کنجکاوی دورِمان حلقه زدند
جمعیتی پُر هایوهوی و خوفآور که در بینشان دو سه مرد هر کدام بیماری را به کول میکشیدند و «حکیم صاحب! حکیم صاحب» گویان، طلبِ دوا برای مریضانشان میکردند.
باید خود را از این تنگنا به در میبردم؛
چند لیوان آماده کردم یک قاشق گرد سُدیم با آب مخلوط کردم و به هر مریض خوراندم.
اندکی بعد چند تن از مردم با سبد انگور و خربزه به سمتمان آمدند تا طبیبانی که دستشان شفاست! را بدرقه کنند و من عرقِ خجلت بر جبین از مهربانی این مردم تشکر میکردم.
به سه فرسخیِ دشت ارژن رسیدیم.
در اینجا هم ۵۰ یا ۶۰ نفر گِرد مان حلقه بستند و سه زن زار میگریستند.
یکی از زنان با طفلی در بغل نزدیک آمد و «حکیم صاحب» گویان درخواست میکرد که بچه را معاینه و درمان کنم.
زنان ایرانی در چادر پوشیدهاند و فقط چشمانشان از پشتِ توریِ روبند قابل رویت است، پس با دیدن زنی نمیتوان گفت پیر یا جوان یا زشت و زیباست.
اما این سه زن به خاطر آن طفل، روبنده را برگرفته بودند و با اینکه به خارجیها مهری ندارند با تمنا و ادب، مداوا طلب میکردند.
مترجممان(رام چندرا) گفت که این کودک تازه به راه افتاده است. از بلندی افتاده است و زبانش میانِ دندانهایش قطع شده.
هربار که کودک ناله میکرد، مادر پستان خود را در دهانش میفشرد و طفل بیشتر از درد به خود میپیچید.
کاری از من ساخته نبود، ناراحتی و سردرگمیام از آن مادر بیشتر بود.
کسی از همراهانم چارهای به ذهنش نمیرسید، با تکان دادنِ دستی اظهار عجز کردند و غیبشان زد.
بعد از کمی تأمل به یاد آوردم که کمی قند در بار و بُنهام دارم. قند را در گرما حل کردم و گذاشتم سرد شود تا غلیظ شد. تا این شربت را در دهان کودک ریختم گریهاش بند آمد!
مادر با خوشحالی تعظیمم کرد و به زودی بهمراه چند نفر از روستاییان با مجمعِ ماست و نان شیرمال نزدم آمدند تا جایی که پایم را بوسیدند.»
این داستان بیپناهیِ تاریخیِ ایرانیان و واکسنِ بیتاثیر این شیادان را برایتان تداعی نمیکند؟...
دلخوشکُنَکهایی تصنعی که نامش هرچه هست زندگی نیست!
#رشته_توییت
۱۰۸ سال پیش فرانتْس رِیشِلت (Franz Reichelt) خیاطِ فرانسویِ اتریشی الاصل با کُت پروازی که خود طراحی کرده بود از طبقۀ اول برج ایفل پایین پرید.
پریدنی که منجر به فاجعهای غمانگیز شد.
یک سال قبل(۱۹۱۱) سرهنگ lanance به کلوپِ هوایی فرانسه نامه نوشت و یک جایزۀ ۱۰هزار فرانکی برای ابداعِ یک چترِ ایمنی(که بیشتر از ۲۵کیلوگرم وزن نداشته باشد) را پیشنهاد داد.
تاریخچۀ اولین پَرش با چتر به ۱۷۸۳ برمیگردد زمانیکه لوئیس سباستین لنورمند از برحِ رصدخانۀ مونپلیه با چتری که قبل از شروعِ پرش باز بود به پایین پرید.
اما تا سال ۱۹۱۰ هنوز چتری مناسب برای پرش از ارتفاعات و ارتفاعِ کم در هواپیما وجود نداشت.
«فرهنگی ایجاد نمیشود مگر در بستر حکومت» #رشته_توییت
این گذرگاهِ مرزی بینِ سوئد و فنلاند در سال ۱۹۶۷ است.
جائیکه وسائل نقلیه مجبور به عوض کردنِ «سَمتِ رانندگی» میشدند.
چرا که بجز سوئد همۀ کشورهای هممرز (از جمله فنلاند و نروژ) از سَمت چپ رانندگی میکردند.
سالانه بیش از پنج میلیون وسیلۀ نقلیه از این گذرگاهها عبور میکرد و وارد کشورهای همسایه میشد.
در سوئد تعداد اتومبیلهای موجود به ۱/۵میلیون رسیده بود و انتظار میرفت که تا سال ۱۹۷۵ این تعداد به ۲/۵میلیون افزایش پیدا کند.
ادامۀ رانندگی از سمتِ راست با چنین حجمی از اتومبیل برای سوئدیها چه در کشورِ خود یا همسایگان، و چه برای همسایگان در سوئد خطرناک مینمود.
۹۰درصدِ ماشینهای سوئد فرمانِ چپ داشتند که به هنگام عبور از بزرگراههای باریک منجر به تصادف شدید با خودروهای مهمان میشد.
ناوگانِ سیاه حریف تراشید... #رشته_توییت
در میانۀ سدۀ نوزدهم بیش از ۲۵۰سال از حکمرانیِ خاندانِ سلطنتی "توکوگاوا" بر ژاپن میگذشت.
حکومتی که به نامِ امپراتور و به کامِ رزمندگان سامورائی بود.
در این میان، ژاپن در اثر چند قرن سیاستهای انزواطلبانه که به دورانِ "ساکوکو" معروف است چنان در سردابِ خموشی فرورفته بود که کشوری بریده از جهان تلقی میشد.
از سال ۱۶۳۵ رفت و آمد به ژاپن برای خارجیها ممنوع شد و هر آنکس که بیش از پنج سال در خارج از کشور میبود حق ورود نداشت.
این انزوایِ دستوری در دورۀ توکوگاوا، ژاپن را کشوری آرام اما به خوابی عمیق فرو برده بود.
آگاهان که کشور را در رُکود و ممالک دیگر را در حال پیشرفت میدیدند بر این عقیده بودند که کشور نباید تحت زعامت سپهسالارانِ سامورایی(باکُوفُو) باشد و قدرت باید در یدِ امپراتور باشد.
«کودک، چندماهی بود که در دکّانِ شکمبند دوزیِ پدرش مشغول کار بود.
خانمِ هاردی، که خود را از افرادِ متشخص میدانست(طبعاً معیارِ تشخیصِ تشخُص مثل امروز روشن نبود) برای امتحانِ سینهبندِ جدیدش به دکانِ پدرِ کودک آمده بود.
خانمِ هاردی ۹۰کیلو وزن داشت و بیشتر این وزن در بالاتنهاش جمع شده بود.
پدر، سینهبند را روی پیشخوان گذاشت و گفت: جاش بنداز توماس!
از آخرین باری که خانم هاردی خود را در چشمۀ شهر شسته بود ۱۴ماه میگذشت!
و کودکِ ۱۳سالۀ داستان ما اکنون باید با اسافلِ اعضای این عُلیا مخدره سرشاخ میشد!
درحالِ جان کندن بینِ این تپههای گوشتِ مهوّع بود که پدر بار دیگر فرمان داد: جاش بنداز توماس! و از مغازه خارج شد.
توماس بَندها را فراموش کرد و کُرسِت از هم گسیخت و دریایی از گوشت بر سرش هوار شد...
زن قاهقاه خندید و گفت: پین، رذلِ کوچک!
#رشته_توییت
از زمانی که ویلیام گلدستون (نخست وزیر بریتانیا) برای افتتاحِ مترو سوار بر واگن بازرسیِ اولین خط متروی لندن شد تا به امروز ۱۵۷ سال میگذرد!
برای درک بهترِ این عدد بد نیست اگر بدانید که در آن زمان ما در پانزدهمین سال از دوران تاریک ناصرالدینشاه بودهایم.
باز هم بد نیست اگر بدانید که از افتتاح متروی تهران فقط ۲۲ سال میگذرد!
چهار دهه بعد(۱۹۰۲) در مسکو، طرحِ ایجاد مترو به دلیل مخالفت کلیسا با برداشتنِ "خاکِ مقدس" از زیر کلیسا و تخریبِ خانهها در دوما«مجلس روسیۀ تزاری» رأی نیآورد!
دوازده سال گذشت، جمعیتِ مسکو به ۲میلیون نفر رسیده بود و سیستم حمل و نقلِ زمینی عملاً کارایی چندانی نداشت در همین حین شعلۀ جنگ جهانی اول گُر گرفت.
سه سال بعد انقلابِ ۱۹۱۷ آغاز شد و پس از آن تغییر پایتخت از پطروگراد به مسکو باز هم به جمعیت این شهر افزود.
تصفیۀ کبیر، عزیزتر از مادر... #رشته_توییت
این زنِ محجبۀ مسیحی که در گوشۀ تصویر میبینید «کِتِوان گِلادزه» است؛
مادرِ هیولایی که فقط در یک مورد، در قحطیِ هولودومور، باعث مرگِ ۱۰میلیون نفر در اوکراین شد!
میخواست تکفرزندش «روحانی» بشود اما روحانیکُشترین رهبر قرنِ بیستم شد.
کِتِوان مانند همۀ مادران دلسوز و زحمتکِش بود.
میگفت (آرزو میکنم همۀ مادرانِ دنیا پسری مانند جوزف داشته باشند) اما اگر فقط ده مادر مانند او چنین فرزندی میداشتند نسلِ بشر منقطع شده بود!
بعد از کُلفتیکردن در خانۀ مردم در ایام نوجوانی، همسر کفّاشی به نام «بسارین جوگاشویلی» شد.
از او صاحب سه فرزند شد که فقط جوزف زنده ماند.
خیلی زود «بسارین» در اثر اعتیاد به الکل به کتک زدن جوزف و مادرش عادت کرد تا اینکه یک روز بیخبر گذاشت و رفت...
کِتِوان ماند و همان کُلفتیکردنهای ایامِ شباب اما اینبار با کودکی در بغل.