«کودک، چندماهی بود که در دکّانِ شکمبند دوزیِ پدرش مشغول کار بود.
خانمِ هاردی، که خود را از افرادِ متشخص میدانست(طبعاً معیارِ تشخیصِ تشخُص مثل امروز روشن نبود) برای امتحانِ سینهبندِ جدیدش به دکانِ پدرِ کودک آمده بود.
خانمِ هاردی ۹۰کیلو وزن داشت و بیشتر این وزن در بالاتنهاش جمع شده بود.
پدر، سینهبند را روی پیشخوان گذاشت و گفت: جاش بنداز توماس!
از آخرین باری که خانم هاردی خود را در چشمۀ شهر شسته بود ۱۴ماه میگذشت!
و کودکِ ۱۳سالۀ داستان ما اکنون باید با اسافلِ اعضای این عُلیا مخدره سرشاخ میشد!
درحالِ جان کندن بینِ این تپههای گوشتِ مهوّع بود که پدر بار دیگر فرمان داد: جاش بنداز توماس! و از مغازه خارج شد.
توماس بَندها را فراموش کرد و کُرسِت از هم گسیخت و دریایی از گوشت بر سرش هوار شد...
زن قاهقاه خندید و گفت: پین، رذلِ کوچک!
آن روز پسرک از دکّان گریخت.
نمیخواست شغل و زندگیِ نکبتبارِ پدرش را ادامه دهد.
با این حال ۱۲سال(تا ۲۵ سالگی) شاگردِ پدرش ماند.»
درحالِ مرور همین خاطرۀ کودکی بود که صدای مستخدمِ دفترِ بنجامین فرانکلین، زنجیرۀ افکارش را پاره کرد...
-آقای توماس پین، جناب فرانکلین شما را پذیرفتند.
لباسِ ژنده و کفشهای پارهاش و آن جورابهای پارهای که از سوراخ کفش بیرون زده بودند به همراه دماغ سر کَج و چشمان تابدار و دستهای بیقوارهاش این تصوُر را برای فرانکلین ایجاد کرد که او گدایی بیچاره است.
اما وقتی فرانکلین از پرسید که چیزی خورده است یا نه؟ دست در جیبش کرد و اندکی پول در مُشتش گرفت و گفت:من گدا نیستم!
گفت که ۱۲ سال سینهبند دوزی کرده است و همزمان جاروکشِ دکان جولاهی بوده است و میتواند بنویسد، این کارها اگر تخصص نباشند، شغل محسوب میشوند.
بر همین مبنا از فرانکلین، که در آن روزها مردی متشخص بود درخواست کرد که او را به آمریکا بفرستد.
فرانکلین با نوشتنِ تَذکرهای به دامادش(که در فیلادلفیا زندگی میکرد)، راه را برای ورود او به آمریکا باز کرد...
سوار بر کشتی دل به اقیانوس آتلانتیک زد.
با حال نَزاری غرق در کثافتِ انبار کشتی و مبتلا به بیماری تَب به آمریکا رسید و بعد از نقاهت به آموزگاری پرداخت.
در آن روزگار آمریکا متشکل از ۱۳ «ایالاتِ مستعمره» بود.
ده سال قبل ازاینکه پین پا بر خاک آمریکا بگذارد دعوای مستعمره نشینان با بریتانیا آغاز شده بود و هر روز داغتر میشد.
پین دیوانهوار فلسفه میخواند و هنوز یک سال از ورودِ او به آمریکا نگذشته بود که در سال ۱۷۷۵ نبردی نظامی بین آمریکاییها و کُتقرمزهای انگلیسی درگرفت.
نبردی که ۸سال بعد منجر به استقلال آمریکا شد؛
در این هنگام بود که توماسپین همگام با دهقانان و پیشهوران وارد جبهههای جنگ شد.
از پنسیلوانیا تا فیلادلفیا و بوستون را قدم به قدم با توماس جفرسون و دیگر یارانش جنگید.
رویایش ایجاد ایالات متحده بر پایۀ رأیِ مردم و حقوق بشر بود و در پیِ ساختن این رویا فراموش کرده بود که خود یک انگلیسی است.
در سال ۱۷۷۶ توماس پین رسالهای به نام «عقل سلیم» نوشت که محتوای آن جوابی بود برای آمریکاییها تا جوابی به این سوال داده باشد که «چرا باید مستقل شویم؟»
رسالهاش آنچنان چشمگیر بود که در جمعیت سه میلیونی قارۀ آمریکا، نیم میلیون نسخه از آن به فروش رفت!
بزرگانِ آمریکا از واشینگتن تا جفرسون چنان به این سینهبند دوز علاقه یافته بودند که در کارهای بزرگ مشتاق نظردهیِ او بودند.
آمریکا استقلال یافت...
به زادگاهش انگلستان برگشت. هوادار و دشمن بسیار داشت تا اینکه خبر انقلاب فرانسه چون بمبی در انگلستان منفجر شد.
جوّ انگلستان مخالفِ انقلابِ فرانسه بود و ادموند برِک (فیلسوف محافظهکار انگلیسی)در کتابی به این انقلاب تاخته بود.
توماس پین با انتشار کتابی به نام «حقوق انسان» انقلاب فرانسه را ستایش کرد.
اینکار او خشمِ محافظهکارانِ انگلیسی را برافروخت و به صورت غیابی حکم بر دستگیریاش دادند.
تنها ۲۰ دقیقه قبل از اینکه دستگیر شود سوار بر کشتی، انگلستان را ترک کرد.
پای به فرانسه گذاشت.
آنقدر مقبولیّت داشت که در بدوِ ورود نمایندۀ مجلس شد!
زبان فرانسوی نمیدانست اما چنان شیفتهاش بودند که نمایندگانِ دیگر سخنانش را ترجمه میکردند.
گفته بود فقط ۷ سال به من مهلت دهید تا برای تمام کشورهای اروپا نسخهای از عقل سلیم بنویسم!
انقلاب فرانسه به ثمر نشست و لویی شانزدهم بازداشت شد.
رُبسپیر به قدرت رسید و مجلس حکم بر گردن زدنِ پادشاه با گیوتین را صادر کرد.
اما توماس پین که خدمات لویی شانزدهم در راه استقلال آمریکا را فراموش نکرده بود با اعدام او مخالفت کرد و گفت حبس برای او کفایت میکند.
کارِ رُبسپیر به دیکتاتوری کشید و رفقای پین فرد به فرد به تیغۀ گیوتین سپرده شدند و حکم اعدام توماس پین به دلیل خیانت به انقلاب صادر شد.
ده ماه در زندان لوکزامبورگ منتظر روز اعدام بود. ده ماهی که بیشترِ آن را مریض در کُنجی افتاده بود.
حکم اعدامش صادر شد و روی درب سلولش علامت ضربدرِ اعدام زدند.
پزشکی برای معاینه بر بالینش آمد و حینِ رفتن از سلول اتفاقاً درب سلول را (که از هر دوسو باز و بسته میشد) را طوری بست که علامتِ اعدام به سمتِ داخل بسته شد و این چنین بود که توماس پین از اعدام رَست!
۳روز بعد خبر سقوطِ رُبسپیر در زندانِ لوکزامبورگ پیچید و مدتی بعد پین آزاد شد.
ایامِ زندان دگرگونیِ مذهبیایی در پین ایجاد کرده بود. در روزهایی که در منزل سفیر آمریکا در فرانسه(جیمز مونرو، پنجمین رییس جمهور آمریکا) اقامت داشت کتابی به نام «عصر خرد» نوشت که در آن مسیحیت را تقلیدی از مهرپرستی خوانده بود و ضمیر/وجدان هر فرد را کلیسا دانسته بود.
به دعوتِ رییسجمهور جفرسون به آمریکا رفت.
اما درنهایت تعجب از طرف مردم عامۀ مذهبی لطمهها دید.
روی شاتهای مشروبخوری در بار ها عکس او را با صورت شیطان حک کرده بودند و زیرش نوشته بودند: با شیطان بنوشید!
موهایش به سپیدی گراییده بود و کودکان در کوی و بَرزن آزارش میدادند.
بزرگان نیز کودکان را تشویق به بیحرمتیاش میکردند.
در انتخاباتِ بعدی از جفرسون حمایت کرد اما در حوزۀ رأیگیری به او که استقلال آمریکا را نظریهپردازی کرده بود اجازۀ رای ندادند و به اِستهزایش گرفتند.
وقتی در سال ۱۸۰۹ (۷۲ سالگی)چشم از جهان فروبست فقط شش نفر زیر تابوتش را گرفتند اما هیچ قبرستانی جنازۀ توماس پین را قبول نکرد.
او را در تنها زمین شخصیاش دفن کردند اما مذهبیون بارها سنگ قبرش را خُرد کردند.
(عصر خرد)ش تا سالها آتشی بر خرمنِ مذهبیون زده بود.
ده سال بعد یکی از جهانگردان مذهبیِ انگلیسی به نام «ویلیام کابِت» استخوانهایش را از خاک درآورد تا در انگلیس عاقبتِ این ضدمسیح را شهر به شهر به مردم نشان دهد.
اجرای این معرکه با مخالفت دولت روبرو شد و در این اثنا استخوانهای توماس پین گم شد!
در کتابش گفته بود: دنیا، روستای من است و آنجا که آزادی نیست، موطنِ من!
و شاید این زیبندهترین سرنوشت برای این سینهبند دوزِ انقلابی بود...
سرنوشت توماس پین به صورت کلی من را به یاد احمد کسروی میاَندازد.
آنجا که مسلمانان اورا کشتند و از دادن قبری برای جنازه اش دریغ کردند.
دستهبندیِ طرفدارانِ آشتی از نظر توماس پین:
برای عزیزانی که مایلند کاملتر سرنوشت توماس پین را بخوانند:
• • •
Missing some Tweet in this thread? You can try to
force a refresh
#رشته_توییت
از زمانی که ویلیام گلدستون (نخست وزیر بریتانیا) برای افتتاحِ مترو سوار بر واگن بازرسیِ اولین خط متروی لندن شد تا به امروز ۱۵۷ سال میگذرد!
برای درک بهترِ این عدد بد نیست اگر بدانید که در آن زمان ما در پانزدهمین سال از دوران تاریک ناصرالدینشاه بودهایم.
باز هم بد نیست اگر بدانید که از افتتاح متروی تهران فقط ۲۲ سال میگذرد!
چهار دهه بعد(۱۹۰۲) در مسکو، طرحِ ایجاد مترو به دلیل مخالفت کلیسا با برداشتنِ "خاکِ مقدس" از زیر کلیسا و تخریبِ خانهها در دوما«مجلس روسیۀ تزاری» رأی نیآورد!
دوازده سال گذشت، جمعیتِ مسکو به ۲میلیون نفر رسیده بود و سیستم حمل و نقلِ زمینی عملاً کارایی چندانی نداشت در همین حین شعلۀ جنگ جهانی اول گُر گرفت.
سه سال بعد انقلابِ ۱۹۱۷ آغاز شد و پس از آن تغییر پایتخت از پطروگراد به مسکو باز هم به جمعیت این شهر افزود.
تصفیۀ کبیر، عزیزتر از مادر... #رشته_توییت
این زنِ محجبۀ مسیحی که در گوشۀ تصویر میبینید «کِتِوان گِلادزه» است؛
مادرِ هیولایی که فقط در یک مورد، در قحطیِ هولودومور، باعث مرگِ ۱۰میلیون نفر در اوکراین شد!
میخواست تکفرزندش «روحانی» بشود اما روحانیکُشترین رهبر قرنِ بیستم شد.
کِتِوان مانند همۀ مادران دلسوز و زحمتکِش بود.
میگفت (آرزو میکنم همۀ مادرانِ دنیا پسری مانند جوزف داشته باشند) اما اگر فقط ده مادر مانند او چنین فرزندی میداشتند نسلِ بشر منقطع شده بود!
بعد از کُلفتیکردن در خانۀ مردم در ایام نوجوانی، همسر کفّاشی به نام «بسارین جوگاشویلی» شد.
از او صاحب سه فرزند شد که فقط جوزف زنده ماند.
خیلی زود «بسارین» در اثر اعتیاد به الکل به کتک زدن جوزف و مادرش عادت کرد تا اینکه یک روز بیخبر گذاشت و رفت...
کِتِوان ماند و همان کُلفتیکردنهای ایامِ شباب اما اینبار با کودکی در بغل.
حتی اگر نتوانیم تفاوت فاحش میان terror (حملۀ کور به قصد کشتار نظامیان و غیرنظامیان) و assassination(قتل محاسبه شده و بدون تلفات غیرنظامی) را درک کنیم و هر دو را تحتِ کلمۀ "ترور" به کار ببریم، باید بتوانیم با یک استدلالورزیِ درست به ردّ یا توجیهِ هر کدام بپردازیم.#محسن_فخری_زاده
«انجامِ هر خیری منوط به انجام شرّی است» یا به تعبیری بهتر، هزینۀ بهروزیِ یک جمعیت کثیر، بیدادگری علیه جمعیتی قلیل است.
بر این مبنا ترور #محسن_فخری_زاده ها که بهروزیِ جمعیتی بس بزرگتر را در پی دارد توجیهپذیر است.
امّا یک طرفِ این نوع استدلال افرادیاند که با تکیه بر حقوق انسانی مرگِ هیچ انسانی را به هیچ بهایی قابل توجیه نمیدانند و در دیگر سو کسانی هستند که ممکن است هر جنایتی را با تکیه بر خیراَندیشی و بهروزیِ مردم توجیه کنند.
اما حدّ این توجیهپذیری تا کجاست؟
#رشته_توییت
چکشی برای شقیقۀ خود:
تاریخ، ایستاده در گوشۀ اتاقی در هم ریخته میخندید.
تروتسکی، کسی که ایدئولوگ "داس و چکش" بود، با شقیقهای شکافته شده در اثر اصابت چکش یخنوردی، روی زمین افتاده بود.
کینۀ رفیق قدیمیاش استالین، که اکنون بر مسند قدرت نشسته بود، کینهای کهنه بود؛
کینهای که عاقبت در مکزیک، گریبان تروتسکی را گرفت!
نام اصلیاش (لِف داویدوویچ برونِشتاین) بود، همانگونه که از اسمش مشخص است یهودی تبار بود. در سال ۱۹۰۲ خود را تروتسکی نامید.
در هفده سالگی در گروهی از انقلابیون، توسط دختری که از او ۷ سال بزرگتر بود مارکسیست شد و بعدها با همان دختر ازدواج کرد.
در همین سال به سیبری تبعید شد اما از آنجا گریخت و به لندن رفت و تا مدتی با لنین زندگی کرد.
«نبرد علیه پوسیدگی»!
این شعار که "همیشه در جنگ بودن" را به ذهنِ مخاطب متبادر میکند، شعارِ نهاد "دولتیِ" تولید موادغذاییِ آلمان نازی، برای شروعِ پروژۀ (یخچالِ مردم) و جلوگیری از اِفساد و درنهایت دور ریزِ موادغذایی بود. #رشته_توییت
شاید در بینِ لوازم خانگی یخچال/فریزر بیشترین تأثیر را بر زندگی انسان مدرن گذاشته باشد. بسیاری از موادغذایی که امروزه میبینیم، موجودیّت خود را مدیون اختراع یخچال هستند.
از این منظر، یخچال/فریزر تفاوتهای مشخصی در عاداتِ بشرِ امروزی به وجود آوردهاند.
برای مثال انسان امروز، مصرف بیش ۷۰۰ میلیارد لیتر نوشابه در سال را مدیونِ صنعتِ در حال رشدِ یخچال هاست.
ممکن است مخاطبین مُسنتر زمانی را به یاد داشته باشند که یخچال کالایی لوکس محسوب میشد.
انسانها ذاتاّ حیواناتی سیاسیاند"
این را «توماس نَسْت/ Thomas H. Nast»، ارسطوگونه باور داشت اما، سیّاس بودنِ انسان را تا حدِ زیادی به داشتنِ سواد ربط میداد.
او همیشه درصدد بود تا در قالبِ حیوانات، فرهنگی بَصری خلق کند تا سیاسی بودنِ انسان را نمود دهد.
شاید دردناکترین گزاره برای توماس نست «من سیاسی نیستم» بود.
نَست بههمراهِ خانوادۀ خود در ۶سالگی(۱۸۴۶) از آلمان به نیویورک نقلِ مکان کرد و در آنجا به تحصیل در رشتۀ هنر پرداخت.
به ادعای مورخین او در نیویورک و در زمان کودکی مورد خشونت و تحقیر قرار گرفته بود. برای همین، دو مضمونی که در کارِ حرفهایِ او عیان است، تمسخرِ عریان و عاری از احترام برای گردنکلفتها در هر لباسی و همدردی با قربانیان آنان است.