ناوگانِ سیاه حریف تراشید... #رشته_توییت
در میانۀ سدۀ نوزدهم بیش از ۲۵۰سال از حکمرانیِ خاندانِ سلطنتی "توکوگاوا" بر ژاپن میگذشت.
حکومتی که به نامِ امپراتور و به کامِ رزمندگان سامورائی بود.
در این میان، ژاپن در اثر چند قرن سیاستهای انزواطلبانه که به دورانِ "ساکوکو" معروف است چنان در سردابِ خموشی فرورفته بود که کشوری بریده از جهان تلقی میشد.
از سال ۱۶۳۵ رفت و آمد به ژاپن برای خارجیها ممنوع شد و هر آنکس که بیش از پنج سال در خارج از کشور میبود حق ورود نداشت.
این انزوایِ دستوری در دورۀ توکوگاوا، ژاپن را کشوری آرام اما به خوابی عمیق فرو برده بود.
آگاهان که کشور را در رُکود و ممالک دیگر را در حال پیشرفت میدیدند بر این عقیده بودند که کشور نباید تحت زعامت سپهسالارانِ سامورایی(باکُوفُو) باشد و قدرت باید در یدِ امپراتور باشد.
در همین بحبوحه که جنگی نظری بینِ انزواطلبان و ترقیخواهان در جریان بود،در ژوئیه ۱۸۵۳ یک ناوگانِ آمریکایی به فرماندهیِ "متیو سی. پِری" در خلیج اِدو پهلو گرفت.
همۀ این سَفاین به رنگِ سیاه براقی بودند و ورود آنها موجب نگرانیِ فراوان شد بطوریکه بعدها به «ناوگانِ سیاه» ملقب گشتند.
نگرانی ژاپنیها اما بیدلیل نبود. این آمریکاییهای سرسخت در همان دفعۀ اول آمده بودند که اتمام حجت کنند و به انزوای خودخواستۀ این جزیرۀ مطرود که پیش از این از پهلوگیریِ دو کشتیِ فرانسوی و انگلیسی(که قصد ترویج مسیحیت را داشتند) در خلیج اوکیناوا ممانعت کرده بود پایان دهد!
پِری نامهای از "میلارد فیلمور"(سیزدهمین ر.ج ایالات متحده) متضمنِ درخواست گشایش مناسبات تجاری را تسلیم کرد.
البته پهلوگیری چهار کشتی جنگی حامل این پیام بود که این درخواست تحمیلی است.
ژاپن مهلت خواست و پری گفت برای پاسخی روشن باز خواهد آمد.
سال بعد پِری با هشت کشتی جنگی به خلیج اِدو بازگشت و قرارداد را به فرمانروای ژاپن دیکته کرد.
محتوای این قرارداد که به (کاناگاوا) مشهور است چیز مهیبی نبود.
ضمن این قرارداد، ژاپن متعهد شد که دو بندرِ شیمودا و هاکوداته را (برای تأمین آذوغه و ذغال و پهلوگیری به قصد تعمیرات کشتی)به روی سفاین آمریکایی بگشاید و حُسن رفتار با ملوانان آمریکایی را تضمین کند و نیز اجازه داد که آمریکا در شیموداته کنسول مقیم کند.
«تاونسند هریس» اولین سفیر آمریکا در شیموداته اقامت یافت.
ازقضا در این سالها ژاپن شاهد مجموعه زلزلههایی که به « زلزلههای آنسِی» معروفند بود.
زلزلههایی با بیش از ۸ ریشتر که به تسونامی انجامید.
و چون یکی از آنها در بندر کنسولگری آمریکا رخ داد، انزواطلبان آن را بعنوان نارضایتی خدایان تلقی کردند.
هریس با جدیّت بدنبال قرارداد جدیدی بود تا در آن مبادلۀ ماموران دیپلماتیک، تجارت آزاد در یوکوهاما و ناکازاکی و امتیازِ برونمرزی برای اتباع آمریکایی(کاپیتولاسیون) را تثبیت کند.
این قرارداد که به "قرارداد هریس" شهرت یافت بر آتش خشم انزواطلبان و اینبار امپراتور دمید اما رهبرِ تازۀ باکوفو(ئی نائوسُوکه) به این ممانعت وَقعی ننهاد و در ژوئیه ۱۹۵۸ قرارداد هریس را پذیرفت!
چند ماه بعد در همین سال، بنابر اصل "دُول کاملة الوداد" پیمانی مشابه با چهار کشور دیگر (انگلیس، فرانسه، هلند و روسیه) امضا شد و این چنین بود که دو قرن انزواطلبی در ژاپن پایان یافت.
کشور به آشوب کشیده شد،دو سال بعد نائوسوکه در سوقصدی کشته شد و جناحبندیها شروع شد.
طرفداران باکوفو(ترقیخواهان)، مخالفان باکوفو(معروف به جنبش سوننو جوئی) و سازشکاران...
امپراتور (کؤ مِی) در کنار طرفداران باکوفو و سازشکاران ایستاد و مخالفان باکوفو (که خواهان راندن بیگانگان بودند) را از کیوتو بیرون راند.
در این میان رخدادی به بحرانیتر شدن اوضاع افزود؛
۴ انگلیسی، سواره، در راه یوکوهاما به کاروان اَمیر ایالت برخوردند اما پیاده نشدند و تعظیم نکردند!
یک سامورایی شمشیر کشید و یکی از آنها را دَرید؛ انگلیس خواهان غرامت و تحویل قاتل شد؛
ناوگان انگلیس در خلیج ادو پهلو گرفت و بعد از مخالفت، بمباران آغاز و باعث نابودی شهر کاگوشیما شد.
پس از این پیشامد دولتهای بیگانه دریافتند که حکومتِ باکوفو تواناییِ حکومت بر ژاپن را ندارد.
میهن پرستان نیز خواستار خلع کامل قدرت از توکوگاوا بودند.
در کیوتو امپراتور موتسوهیتو(بعدها به میجی ملقب شد) در چهارده سالگی بر مسند قدرت جلوس کرده بود، نمایندگان توکوگاوا و باکوفو که جنگ داخلی و چندپاره شدن ژاپن را نزدیک میدیدند به پرهیز از جنگ و تسلیم شدن امپراتور «کؤمی» رای دادند و پایتخت از کیوتو به اِدو(توکیو) جابجا شد.
ازاین پس دورۀ اصلاحات میجی آغاز شد.
ژاپنیها دریافته بودند که صنعتیسازی شکافی بزرگ میان ژاپن و غرب پدید آورده؛
یا باید بیدار میشدند یا تبدیل به ماشین امضایی برای قراردادهای تحمیلی میشدند. "ساکوما شوزان" محقق ژاپنی با شعار «روح ژاپنی، فناوری غربی» یادگیری از غرب را فرمولبندی کرد
دادن حق ازدواج با اعیان، ممنوعیت بستن شمشیر برای سامورایی ها، پایه ریزی سیاستهای اقتصادی، افتتاحِ راهآهن در ۱۸۷۶، آموزش همگانی و توجه به مطبوعات، فرستادن هیأتهایی به اروپا و ایالات متحده از اولین اصلاحات در دوران میجی بود.
باری، داستان را به سوی ایران ببریم...
وقتی در سال ۱۸۵۳ ترس و حیرتِ ناوگان سیاه بر ژاپنِ به خواب رفته مستولی شده بود، حاکمِ ایالت «توسا» یک سامورائیِ بلند پایه و دولتمردی معروف به نامِ «یوشیدا تؤیو» را به دستیاری گرفت تا تحولی در توسا ایجاد کند.
یوشیدا تؤیو که مردی ادیب و آیندهنگر بود، از ورود ناوگان سیاه و عقب ماندگی ژاپن، سختگیری بر فرزند ۱۰ سالهاش، "یوشیدا ماساهارو" را بیشتر کرد.
ماساهارو را نزد ماهیگیری که گذارَش به آمریکاییها افتاده و اندکی انگلیسی یادگرفته بود به شاگردی گُمارد.
۲سال بعد پدر ماساهارو به دستِ یک سامورائی طبقه پایین کشته شد.
طبقِ رسومات ماساهارویِ ۱۲ساله باید انتقام پدر را میگرفت اما او اعلام کرد که میلی به انتقام ندارد.
ماساهارو به «بیغیرت» خوانده شدن توسط اقوام وَقعی ننهاد، به یوکوهاما رفت و درس حقوق را آغاز کرد.
۲۰ ساله بود قاضیِ ایالتِ «اِهِیمه» شد.
در سال ۱۸۷۳ همزمان با آغاز دوران میجی، شورِ لیبرالیسم در دلش جوانه زود، قضاوت را رها کرد و به زادگاهش توسا برگشت تا با تأسیس روزنامهای به (حزب آزادی) کمک کند.
روزنامهاش با اقبالی عمومی مواجه شد، در سال ۱۸۸۲ همراه هئیتی به اروپا اعزام شد تا بهعنوان حقوقدان، قانون اساسیِ جدیدی مانند یک کشور اروپایی بنویسد.
بیشتر ایام اقامت را در آلمان ماند، با بیسمارک (صدراعظم آلمان) جلساتی داشت و درنهایت قانون اساسی آلمان را برای ژاپن پسندیدهتر یافت.
ماساهارو بهعنوان اولین سفیرِ ژاپن به ایران فرستاده شد.
از ژاپن تا بمبئی و درنهایت بوشهر را با کشتی پیمود و نزد ناصرالدین شاه حضور یافت.
پرسش و پاسخی که میان او ناصرالدین شاه درگرفت بسیار درخور توجه است چرا که روشن کنندۀ زوایایی خاص و ایجاد کنندۀ بینشی تاریخی در مخاطب است.
سفرنامهای از دوران سفارتش در ایران نوشت که بسیار خواندنی است.
ساماهارو در آن ایام که به اروپا اعزام شده بود زنی آلمانی را که به او علاقمند شده بود را با خود به ژاپن آورد و با او ازدواج کرد.
از آنجایی که مقام دولتی داشت، ازدواجش با یک خارجی بر سر زبانها افتاد و در آخر استعفا داد
در نزدیکیِ معبدی در توکیو اقامت گزید.
از جانبِ دشمنانش به گرفتن رشوه در ایام خدمت متهم شد، زندانی شد و در ۱۸ ژانویه ۱۹۲۱(۶۹سالگی) بعد از آزادی مُرد.
بعدها گزیدههایی از سفرنامۀ او را برایتان خواهم نوشت.
+نامۀ ناصرالدین شاه به میجی که بواسطۀ ساماهارو به ژاپن فرستاده شد.
در این نامه ناصرالدین شاه به میجی نوشت: قلبِ ما با قلب علیحضرت امپراتور «ژاپون» متحد است!
اما در عمل وقتی در همین زمان ۷ ایرانی(که مانند ساماهارو آزادیخواه بودند) را گرفتند، آنها را به چاه انداخته و سی فشنگ در چاه خالی کرد و مفتخر بود که بین زمین و هوا آنها را کُشته!
• • •
Missing some Tweet in this thread? You can try to
force a refresh
«کودک، چندماهی بود که در دکّانِ شکمبند دوزیِ پدرش مشغول کار بود.
خانمِ هاردی، که خود را از افرادِ متشخص میدانست(طبعاً معیارِ تشخیصِ تشخُص مثل امروز روشن نبود) برای امتحانِ سینهبندِ جدیدش به دکانِ پدرِ کودک آمده بود.
خانمِ هاردی ۹۰کیلو وزن داشت و بیشتر این وزن در بالاتنهاش جمع شده بود.
پدر، سینهبند را روی پیشخوان گذاشت و گفت: جاش بنداز توماس!
از آخرین باری که خانم هاردی خود را در چشمۀ شهر شسته بود ۱۴ماه میگذشت!
و کودکِ ۱۳سالۀ داستان ما اکنون باید با اسافلِ اعضای این عُلیا مخدره سرشاخ میشد!
درحالِ جان کندن بینِ این تپههای گوشتِ مهوّع بود که پدر بار دیگر فرمان داد: جاش بنداز توماس! و از مغازه خارج شد.
توماس بَندها را فراموش کرد و کُرسِت از هم گسیخت و دریایی از گوشت بر سرش هوار شد...
زن قاهقاه خندید و گفت: پین، رذلِ کوچک!
#رشته_توییت
از زمانی که ویلیام گلدستون (نخست وزیر بریتانیا) برای افتتاحِ مترو سوار بر واگن بازرسیِ اولین خط متروی لندن شد تا به امروز ۱۵۷ سال میگذرد!
برای درک بهترِ این عدد بد نیست اگر بدانید که در آن زمان ما در پانزدهمین سال از دوران تاریک ناصرالدینشاه بودهایم.
باز هم بد نیست اگر بدانید که از افتتاح متروی تهران فقط ۲۲ سال میگذرد!
چهار دهه بعد(۱۹۰۲) در مسکو، طرحِ ایجاد مترو به دلیل مخالفت کلیسا با برداشتنِ "خاکِ مقدس" از زیر کلیسا و تخریبِ خانهها در دوما«مجلس روسیۀ تزاری» رأی نیآورد!
دوازده سال گذشت، جمعیتِ مسکو به ۲میلیون نفر رسیده بود و سیستم حمل و نقلِ زمینی عملاً کارایی چندانی نداشت در همین حین شعلۀ جنگ جهانی اول گُر گرفت.
سه سال بعد انقلابِ ۱۹۱۷ آغاز شد و پس از آن تغییر پایتخت از پطروگراد به مسکو باز هم به جمعیت این شهر افزود.
تصفیۀ کبیر، عزیزتر از مادر... #رشته_توییت
این زنِ محجبۀ مسیحی که در گوشۀ تصویر میبینید «کِتِوان گِلادزه» است؛
مادرِ هیولایی که فقط در یک مورد، در قحطیِ هولودومور، باعث مرگِ ۱۰میلیون نفر در اوکراین شد!
میخواست تکفرزندش «روحانی» بشود اما روحانیکُشترین رهبر قرنِ بیستم شد.
کِتِوان مانند همۀ مادران دلسوز و زحمتکِش بود.
میگفت (آرزو میکنم همۀ مادرانِ دنیا پسری مانند جوزف داشته باشند) اما اگر فقط ده مادر مانند او چنین فرزندی میداشتند نسلِ بشر منقطع شده بود!
بعد از کُلفتیکردن در خانۀ مردم در ایام نوجوانی، همسر کفّاشی به نام «بسارین جوگاشویلی» شد.
از او صاحب سه فرزند شد که فقط جوزف زنده ماند.
خیلی زود «بسارین» در اثر اعتیاد به الکل به کتک زدن جوزف و مادرش عادت کرد تا اینکه یک روز بیخبر گذاشت و رفت...
کِتِوان ماند و همان کُلفتیکردنهای ایامِ شباب اما اینبار با کودکی در بغل.
حتی اگر نتوانیم تفاوت فاحش میان terror (حملۀ کور به قصد کشتار نظامیان و غیرنظامیان) و assassination(قتل محاسبه شده و بدون تلفات غیرنظامی) را درک کنیم و هر دو را تحتِ کلمۀ "ترور" به کار ببریم، باید بتوانیم با یک استدلالورزیِ درست به ردّ یا توجیهِ هر کدام بپردازیم.#محسن_فخری_زاده
«انجامِ هر خیری منوط به انجام شرّی است» یا به تعبیری بهتر، هزینۀ بهروزیِ یک جمعیت کثیر، بیدادگری علیه جمعیتی قلیل است.
بر این مبنا ترور #محسن_فخری_زاده ها که بهروزیِ جمعیتی بس بزرگتر را در پی دارد توجیهپذیر است.
امّا یک طرفِ این نوع استدلال افرادیاند که با تکیه بر حقوق انسانی مرگِ هیچ انسانی را به هیچ بهایی قابل توجیه نمیدانند و در دیگر سو کسانی هستند که ممکن است هر جنایتی را با تکیه بر خیراَندیشی و بهروزیِ مردم توجیه کنند.
اما حدّ این توجیهپذیری تا کجاست؟
#رشته_توییت
چکشی برای شقیقۀ خود:
تاریخ، ایستاده در گوشۀ اتاقی در هم ریخته میخندید.
تروتسکی، کسی که ایدئولوگ "داس و چکش" بود، با شقیقهای شکافته شده در اثر اصابت چکش یخنوردی، روی زمین افتاده بود.
کینۀ رفیق قدیمیاش استالین، که اکنون بر مسند قدرت نشسته بود، کینهای کهنه بود؛
کینهای که عاقبت در مکزیک، گریبان تروتسکی را گرفت!
نام اصلیاش (لِف داویدوویچ برونِشتاین) بود، همانگونه که از اسمش مشخص است یهودی تبار بود. در سال ۱۹۰۲ خود را تروتسکی نامید.
در هفده سالگی در گروهی از انقلابیون، توسط دختری که از او ۷ سال بزرگتر بود مارکسیست شد و بعدها با همان دختر ازدواج کرد.
در همین سال به سیبری تبعید شد اما از آنجا گریخت و به لندن رفت و تا مدتی با لنین زندگی کرد.
«نبرد علیه پوسیدگی»!
این شعار که "همیشه در جنگ بودن" را به ذهنِ مخاطب متبادر میکند، شعارِ نهاد "دولتیِ" تولید موادغذاییِ آلمان نازی، برای شروعِ پروژۀ (یخچالِ مردم) و جلوگیری از اِفساد و درنهایت دور ریزِ موادغذایی بود. #رشته_توییت
شاید در بینِ لوازم خانگی یخچال/فریزر بیشترین تأثیر را بر زندگی انسان مدرن گذاشته باشد. بسیاری از موادغذایی که امروزه میبینیم، موجودیّت خود را مدیون اختراع یخچال هستند.
از این منظر، یخچال/فریزر تفاوتهای مشخصی در عاداتِ بشرِ امروزی به وجود آوردهاند.
برای مثال انسان امروز، مصرف بیش ۷۰۰ میلیارد لیتر نوشابه در سال را مدیونِ صنعتِ در حال رشدِ یخچال هاست.
ممکن است مخاطبین مُسنتر زمانی را به یاد داشته باشند که یخچال کالایی لوکس محسوب میشد.