یوشیدا ماساهارو در تشریحِ «خرافات» در ایران عهدِ قاجار مینویسد:
«ایرانیان پیشِ رمّال و غیبگو میرفتند تا بپرسند سعادت یارشان خواهد بود یا نه.
اگر هم میبایست دربارۀ چیزی تصمیم بگیرند به سعد و نحس و طالعبینی متوسل میشدند. #رشته_توییت
همۀ غیبگوها و دعانویسها "آخوند" بودند. آنها را «دعا بِده» میخواندند و همانند کاهنانِ معبد بوداییِ (دؤ کیو) بودند.
مانند کاهنان دؤکیو بستۀ طلسم و آبِ جادو و تعویذ و بختگشا به مردم میدادند.
از دعانویسی پرسیدم که دعانویسی و جادوگری را کِی و چگونه آغاز کرده است، او صادقانه پاسخ داد:[خداوندِ بر حقِ ما خودش شروع کرد و به من آموخت!].
یوشیدا در توضیح مکتبِ دؤکیو میآورد:
«دؤکیو(Dôkyo) در اصل از تائوئیزم(Taoism) یا آیینِ تائو برآمده و بر این عقیده است که خدایان بر "کیهان" حاکماند.
دؤکیو به نظریۀ کو (Ku) یا «هیچی»(هیچی به معنای "تخلیه" در عرفان اسلامی که به معرفت میانجامد) که از مبانیِ مکتبِ ذِن بودایی میباشد نیز اعتبار بخشیده است.
اما نظریۀ اُؤن-یو(ôn-yo) را فراگیرتر کرده است.
اُؤن، عاملِ "منفی" و یُو عاملِ"مثبت" است و هر موجودی برساخته از این دو جوهر است.
خورشید و ماه، پاییز و بهار، شمال و جنوب، مرد و زن، روشنی و تاریکی نمونههایی از این عوامل مثبت و منفی است (که در اسلام با عنوان "سعد و نحس" رُخ نموده).
این دو عامل مایه و بنیاد هستی است و بنیادگرایان در پیِ ابدیّت و «بیمرگی» و جاودانگی بودهاند.
مراد از بیمرگی، جاوید ماندنِ جسم یا نامیرا بودنِ روح(که اساس آن از ادیان خاورمیانه میآید) نبود.
مرگِ تن گریزناپذیر است، اما پیروان دؤکیو بر این عقیده بودند که با رسیدنِ روح و حیات از پدر و مادر به فرزند رشتۀ حیات پیوسته جاودان میمانَد. در این بینش پدر و مادر و فرزند همه (یک) وجودند.
در فلسفۀ آنها گیاه و آتش مثبت/یُو، و طلا و آب منفی/اُؤن هستند و خاک/زمین در میانۀ آنهاست.
بدینگونه عناصرِ پنجگانه(در فلسفۀ چینی-ژاپنی پنج عنصر وجود دارد) را به مثبت و منفی تقسیم کردهاند. این فلسفه میگوید که گاه، بر خلاف انتظارمان، پیشامدی مثبت یا منفی میشود که نتیجۀ تقارن و کارکردِ این عناصر است.
در دورۀ اِدو(تحت خاندان توکوگاوا ۱۶۰۳ تا ۱۸۶۷) در ژاپن، فالبینها و پیشگوها که اِکیشا(Ekisha) نامیده میشدند، فلسفۀ دؤکیو را دنبال میکردند
در این فلسفه راهبهای دؤکیو در بیابان و کوهستان سَر میکردند و آوارهگونه و تن به دست باد داده، خود را به نیروی مثبت و منفیِ عناصر پنجگانه میسپردند.»
امروزه بین انسانِ مدرنی که در طلب نیروی مثبت و منفی است و چشم به راه فرستادنِ این نیرو از جانبِ کسانی دیگر است و آن راهبین آواره تفاوتی نیست.
آن راهبینِ دیروز، امروز گوشی به دست و با پوششی بهتر در میان ما جولان میدهند.
تشابهات شگرفی نیز بینِ اسلام/صوفیسم و تائوئیزم موجود است که بعدها به تفصیل برایتان خواهم نوشت.
در آخر هم این «انرژی فرستادن از تهِ دل» را ببینید تا پی ببرید که زندگی در غرب، تَتو و محبوب بودن چیزی از حماقت بشر نمیکاهد!
• • •
Missing some Tweet in this thread? You can try to
force a refresh
یوشیدا ماساهارو(سفیر ژاپن در ایران/قاجاریه) در سفرنامۀ وزین خود مینویسد:
«از بوشهر به سمتِ اصفهان که راه میاُفتادیم آقای هوتس (بازرگان هلندیِ مقیم بوشهر) به ما گفت: که برای پیشآمدهایی که بعدها خواهید دید جعبهای دارو بردارید؛
دارویی که زیان و اثری نداشته باشد! #رشته_توییت
او افزود:«در راه سفر، روستاییان از شما دارو خواهند خواست و شما نمیتوانید درخواستشان را رد کنید.
از طرفی شما پزشک نیستید پس بهتر است دارویی بیاثر و ضرر به آنها بدهید تا از دستشان خلاصی یابید.»
مقداری گَردِ سُدیم برداشتم.
در روستایِ میانکُتَل، اطراف شیراز نزدیک به دشتِ ارژن، انبوهی از مردم که۳۰۰ یا ۴۰۰ نفر بودند از روی کنجکاوی دورِمان حلقه زدند
جمعیتی پُر هایوهوی و خوفآور که در بینشان دو سه مرد هر کدام بیماری را به کول میکشیدند و «حکیم صاحب! حکیم صاحب» گویان، طلبِ دوا برای مریضانشان میکردند.
#رشته_توییت
۱۰۸ سال پیش فرانتْس رِیشِلت (Franz Reichelt) خیاطِ فرانسویِ اتریشی الاصل با کُت پروازی که خود طراحی کرده بود از طبقۀ اول برج ایفل پایین پرید.
پریدنی که منجر به فاجعهای غمانگیز شد.
یک سال قبل(۱۹۱۱) سرهنگ lanance به کلوپِ هوایی فرانسه نامه نوشت و یک جایزۀ ۱۰هزار فرانکی برای ابداعِ یک چترِ ایمنی(که بیشتر از ۲۵کیلوگرم وزن نداشته باشد) را پیشنهاد داد.
تاریخچۀ اولین پَرش با چتر به ۱۷۸۳ برمیگردد زمانیکه لوئیس سباستین لنورمند از برحِ رصدخانۀ مونپلیه با چتری که قبل از شروعِ پرش باز بود به پایین پرید.
اما تا سال ۱۹۱۰ هنوز چتری مناسب برای پرش از ارتفاعات و ارتفاعِ کم در هواپیما وجود نداشت.
«فرهنگی ایجاد نمیشود مگر در بستر حکومت» #رشته_توییت
این گذرگاهِ مرزی بینِ سوئد و فنلاند در سال ۱۹۶۷ است.
جائیکه وسائل نقلیه مجبور به عوض کردنِ «سَمتِ رانندگی» میشدند.
چرا که بجز سوئد همۀ کشورهای هممرز (از جمله فنلاند و نروژ) از سَمت چپ رانندگی میکردند.
سالانه بیش از پنج میلیون وسیلۀ نقلیه از این گذرگاهها عبور میکرد و وارد کشورهای همسایه میشد.
در سوئد تعداد اتومبیلهای موجود به ۱/۵میلیون رسیده بود و انتظار میرفت که تا سال ۱۹۷۵ این تعداد به ۲/۵میلیون افزایش پیدا کند.
ادامۀ رانندگی از سمتِ راست با چنین حجمی از اتومبیل برای سوئدیها چه در کشورِ خود یا همسایگان، و چه برای همسایگان در سوئد خطرناک مینمود.
۹۰درصدِ ماشینهای سوئد فرمانِ چپ داشتند که به هنگام عبور از بزرگراههای باریک منجر به تصادف شدید با خودروهای مهمان میشد.
ناوگانِ سیاه حریف تراشید... #رشته_توییت
در میانۀ سدۀ نوزدهم بیش از ۲۵۰سال از حکمرانیِ خاندانِ سلطنتی "توکوگاوا" بر ژاپن میگذشت.
حکومتی که به نامِ امپراتور و به کامِ رزمندگان سامورائی بود.
در این میان، ژاپن در اثر چند قرن سیاستهای انزواطلبانه که به دورانِ "ساکوکو" معروف است چنان در سردابِ خموشی فرورفته بود که کشوری بریده از جهان تلقی میشد.
از سال ۱۶۳۵ رفت و آمد به ژاپن برای خارجیها ممنوع شد و هر آنکس که بیش از پنج سال در خارج از کشور میبود حق ورود نداشت.
این انزوایِ دستوری در دورۀ توکوگاوا، ژاپن را کشوری آرام اما به خوابی عمیق فرو برده بود.
آگاهان که کشور را در رُکود و ممالک دیگر را در حال پیشرفت میدیدند بر این عقیده بودند که کشور نباید تحت زعامت سپهسالارانِ سامورایی(باکُوفُو) باشد و قدرت باید در یدِ امپراتور باشد.
«کودک، چندماهی بود که در دکّانِ شکمبند دوزیِ پدرش مشغول کار بود.
خانمِ هاردی، که خود را از افرادِ متشخص میدانست(طبعاً معیارِ تشخیصِ تشخُص مثل امروز روشن نبود) برای امتحانِ سینهبندِ جدیدش به دکانِ پدرِ کودک آمده بود.
خانمِ هاردی ۹۰کیلو وزن داشت و بیشتر این وزن در بالاتنهاش جمع شده بود.
پدر، سینهبند را روی پیشخوان گذاشت و گفت: جاش بنداز توماس!
از آخرین باری که خانم هاردی خود را در چشمۀ شهر شسته بود ۱۴ماه میگذشت!
و کودکِ ۱۳سالۀ داستان ما اکنون باید با اسافلِ اعضای این عُلیا مخدره سرشاخ میشد!
درحالِ جان کندن بینِ این تپههای گوشتِ مهوّع بود که پدر بار دیگر فرمان داد: جاش بنداز توماس! و از مغازه خارج شد.
توماس بَندها را فراموش کرد و کُرسِت از هم گسیخت و دریایی از گوشت بر سرش هوار شد...
زن قاهقاه خندید و گفت: پین، رذلِ کوچک!
#رشته_توییت
از زمانی که ویلیام گلدستون (نخست وزیر بریتانیا) برای افتتاحِ مترو سوار بر واگن بازرسیِ اولین خط متروی لندن شد تا به امروز ۱۵۷ سال میگذرد!
برای درک بهترِ این عدد بد نیست اگر بدانید که در آن زمان ما در پانزدهمین سال از دوران تاریک ناصرالدینشاه بودهایم.
باز هم بد نیست اگر بدانید که از افتتاح متروی تهران فقط ۲۲ سال میگذرد!
چهار دهه بعد(۱۹۰۲) در مسکو، طرحِ ایجاد مترو به دلیل مخالفت کلیسا با برداشتنِ "خاکِ مقدس" از زیر کلیسا و تخریبِ خانهها در دوما«مجلس روسیۀ تزاری» رأی نیآورد!
دوازده سال گذشت، جمعیتِ مسکو به ۲میلیون نفر رسیده بود و سیستم حمل و نقلِ زمینی عملاً کارایی چندانی نداشت در همین حین شعلۀ جنگ جهانی اول گُر گرفت.
سه سال بعد انقلابِ ۱۹۱۷ آغاز شد و پس از آن تغییر پایتخت از پطروگراد به مسکو باز هم به جمعیت این شهر افزود.