از هیئت سهگانهٔ روم، یعنی کراسوس، پُمپِی، ژولیوس سزار، دو نفر اخیر فتح مهمي کرده بودن و کراسوس که در این بین پولدارترین بود وخودشو بهترین ژنرال میدونست، قصد داشت فتحالفتوح کنه: سرزمین پارت. مهمترین فتح تاریخ روم میشد.
ظرف یک سال به تحقیرآمیزترین مرگي کشته میشد. #رشته_توییت
سه ویژگی بود که تمام شخصیت کراسوس رو تعریف میکرد. اول: پولدار بود. در حد مرگ پولدار بود.
دوم: بانفوذ بود. از ثروتش برای نفوذ سیاسی استفاده میکرد.
سوم: رقابتي با پمپی داشت در حد دشمنی؛ اما مجبور بود باهاش کنار بیاد و حتی یک سال با هم کنسول روم بودن. کنسول روم هر سال دو نفر بودن.
قیام اسپارتاکوس رو کراسوس سرکوبی کرده بود؛ اما اعتبارش به دلایل مفصل، به اسم پمپی تموم شد («اعتبارِ» مصلوب کردن هزاران نفر. احسنت.)
و باهاش مشکلات دیگه هم داشت. و ضمناً پمپی موجود احمقي بود اما خودش اطلاع نداشت.
دوران کنسولی کراسوس که تموم شد، قرار شد بره استاندار سوریه بشه.
راز آشکارا این بود که کراسوس میخواد به جنگ پارتیان بره. اجداد اشکانیمون. سیاسیون با این کارش موافق نبودن و جنگ رو غیر ضروری میدونستن. حتی وقتي داشت شهر رُم رو ترک میکرد جلوش رو گرفتن و داشت داستان میشد که پمپی از راه رسید و جمعیت رو وادار کرد که متفرق بشن.
اینم یه کینهٔ دیگه از پمپی. یه جور تحقیر نرم، اما ملموس. اینکه نهایتاً شخصي که کراسوس هیچ ازش خوشش نمیاومد واسطهٔ اتمام گرفتاری کراسوس شد. بگذریم.
کراسوس به سوریه رفت و به سرعت مشغول جمعآوری لژیونهاش شد. هر لژیون بهطور تقریبی از پنجهزار سرباز تشکیل شده بود.
در همین حین پسرش پوبلیوس (این اسم رو به یاد بسپارید) هم از سرزمینهای گُل بهش ملحق شد و تعدادي سوارکار اهل گُل با خودش همراه داشت؛ و فرماندهی سوارهنظام کراسوس رو به عهده گرفت. کراسوس با این قوا از فرات رد شد. این به منزلهٔ اعلان جنگ بود. جنگ ایران و روم شروع شد.
کراسوس در میانرودان (بینالنهرین) شروع کرد به تسخیر شهرایي که عمدتاً جمعیت یونانی داشتن و با رومیا همدل بودن و نوعاً بدون مقاومت تسلیم میشدن. یه شهر با خیانت، یه گروه از سربازاش رو کشت؛ و کراسوس اون شهر ایرانی رو غارت کرد و تکتک اتباعش رو به بردگی فروخت.
تمام اون تابستون مشغول تسخیر شهرای بزرگ و کوچیک بود. بعد، از فرات عبور کرد و به سوریه که جزو قلمرو روم بود برگشت و هشتهزار سرباز رو در میانرودان گذاشت که حواسشون به فتوحات باشه.
اما یه چیز احتمالاً فکرشو مشغول میداشت: کو پارتیا؟ چرا کاري نمیکردن؟
زمستون اون سال، شاه ارمنستان (اسماً مطیع امپراتوری پارت) به ملاقات کراسوس اومد. گفت بهجای عبور از میانرودان، بیا از کوههای ارمنستان حمله کن؛ و در صورتي که این کارو بکنی من ۳۰۰۰۰ پیادهنظام و ۱۶۰۰۰ سواره در اختیارت میذارم.
ظاهراً از این خاصهخرجی، قصدش بهره از فتوحات بود.
دقت کنید که ۴۶۰۰۰ تا ارمنی خیلي ارمنیه. به یکونیم میلیون نمیرسه البته؛ ولی بازم خیلیه. کل لشکر کراسوس ۴۳۰۰۰ نفر بود. کراسوس این پیشنهادو رد کرد. چنان اشتباه مهلکي که تو بعضي زبونا ضربالمثل شده. بهش میگن خطای کراسوسی.
حرفش این بود که من قصدم تسخیر میانرودانه، که خوب پیش رفته.
سال بعد، کراسوس دوباره وارد خاک ایران شد. آخرین بار عمرش بود. سرنوشتي چنان فجیع در انتظارش بود که بعد از بیشتر از ۲۰۰۰ سال، مو به تنِ آدم راست میکنه.
بعد از ورود به میانرودان، دیدهبانان کراسوس اثر محوي از یه لشکر دیدن که داشت دور میشد.
کراسوس تردید نکرد که این پاسخ پارتیاست.
مشاوراش بهش توصیه کردن که برای تجدید قوا برگرده به یکي از شهرای تسخیر شده. کراسوس قبول نکرد و لشکرش رو با نهایت سرعت ممکن به سمت جایي که دیدهباناش پارتیها رو دیده بودن هدایت کرد.
مجبورشون میکرد در راه غذا بخورن و حتی دم منابع آب هم توقف بسیار کوتاهي بکنن.
بهش توصیه کردن که لااقل استراحت بیشتري به سربازا بده. قبول نکرد.
لشکر پارت، به فرماندهی سورنا، از دور پدیدار شد. نکتهٔ بینهایت عجیب: تمام لشکریان پارت، سواره بودن!
کراسوس دستور همون چینش معمول رو داد: به شکل یه خط دراز. تا لشکر کمتعدادترِ دشمن قدرت مانوردهیش کم بشه،/
و نتونه از میمنه و میسره (گوشههای لشکر)، یعنی مهمترین جای لشکر بهش حمله کنه. این سادهترین درس تاکتیک جنگی بود.
اما وسط استقرار، کراسوس نظرش عوض شد و دستور داد سربازاش بهصورت یه مربع توخالی بایستن؛ که اصلاً میمنه و میسره نداشته باشن!
فکر بسیار بسیار احمقانه؛/
چون سربازای به شکل مربع ایستاده، اساساً امکان مانور ندارن، یا بسیار سخته. ولی چون به همه طرف تسلط داشتن، فکري بود که از شدت نامعمول بودن شاید کار میکرد.
خواهیم دید.
لشکر پارت نزدیک شد. عددشون بسیار کمتر از چیزي بود که دیدهبانا گزارش داده بودن. دههزار نفر، در مقابل ۴۳۰۰۰ نفر.
آبِ خوردن.
اکثرشون تیرانداز بودن. با تعداد معدودي جنگجوی سوار سنگین.
مربعِ رومیا رو در بر گرفتن و شروع کردن به تیراندازی.
بازم آب خوردن. تاکتیکي که رومیا بهش عادت داشتن: یه ربع، نهایتاً نیم ساعت صبر میکردن، تیر دشمن که تموم شد حمله و خلاص.
صبر کردن.
صبر کردن.
صبر کردن.
صبر کردن.
تیرا به معنی واقعی کلمه تمومی نداشت و لشکر روم، گُر و گُر تلفات میداد.
سورنا با چیرهدستیِ تمام با خودش صدها شتر آورده بود که بین سوارا میچرخیدن و بهشون تیر میرسوندن. ذخیرهٔ تیرشون عملاً بینهایت بود. رومیا عاصی شدن. عاجز شدن. به خاک و خون و ذلت کشیده شدن. اما اشک قضیه مونده.
نکته اینه که رومیا شونهبهشونه میایستادن و سپر بزرگشونو دست میگرفتن و تیرا نوعاً بهشون نمیخورد، اما وقتي هزاران تیر به سمت آدم بزنن، اگه یک درصدشم از لای سپرا بگذره تلفات و مجروحان بسیار میده. بلایي که داشت سر رومیا میاومد. کراسوس از سر بیچارگی به کل مربع دستور پیشروی داد.
اما همچی کاري اصلاً فایده نداشت. باز از سر بیچارگی، به پوبلیوس گفت رستهٔ عظیمي از سوارهنظام رو برداره و بندازه دنبال گروه عظیمي از تیراندازای دشمن. این تاکتیک جواب داد. بخش عظیمي از تیراندازای پارتی فرار کردن و هم پوبلیوس، هم اون تیراندازا از نظر همه محو شدن.
اما پوبلیوس وحشتناکترین تصویر عمرش رو در این تعقیب دید: سربازای پارتی، روی اسبي که در حال پیش تاختن بود برعکس مینشستن و بازم تیر میزدن! مشهور شد به تیراندازی پارتی. تاکتیک بینهایت مؤثر. آخر دیدن که پارتیا یه جا وایسادن و صدها پارتی دیگه در افق پیداشون شد.
پوبلیوس اینجا به غمگینترین تشخیص عمرش رسید. کاري که داشتن باهاش میکردن تعقیب نبود. کمین بود.
هزاران تیر بر سر خودش و سپاهش باریدن، و وقتي تیرا تموم شد، از لای گردوخاک، سروکلهٔ سلحشوران پارتی پیدا شد. پوبلیوس به همراهش دستور داد بکشدش که زنده دست دشمن نیفته. ۵۳۰۰ رومی کشته شدن.
و البته در همین بخش از نبرد، ۵۰۰ رومی هم اسیر شدن.
کراسوس پسرش پوبلیوس رو میپرستید. از جانش بیشتر دوستش میداشت. هنوز از این قضیه مطلع نشده بود؛ و فکر میکرد پسرکش پیروز شده.
بهزودی به مخوفترین شکلي از قضیه مطلع میشد و حتی همین هم اوج بدبختیاش نبود. سرنوشت بدي منتظرش بود.
خب دیگه بچهها خستهم شد. از جایي نخونین تا من با بیان شیوای خویش، بقیهشو فردا بگم و بهتون منبع هم بدم.
پایان بخش اول.
نوکرم.
• • •
Missing some Tweet in this thread? You can try to
force a refresh
«مرضیه»، مامانِ مامانِ بابام، زن شریف و دلزندهاي بود.
اسم بچههاش اینا بود:
ماهبیگم، ماهشریفه، ماهروشن، ماهزر، ماهطلا، غلامحسن!
دختراش ماشالا یکي هم از یکي زشتتر بودن؛ ولی زندگیای موفقي داشتن.
ما اینجا به ارزش برندینگ پی میبریم. بیایید اسم گوشی ایرانی رو بذاریم ماهفون.
روی دخترا اسمای گوگولی و ظریف میذاشتن و روی پسرا اسمای خطرناک. اسم مامان مامانم شهربانوئه. شوهرش مجدداً غلامحسن. یه پیرزن ۸۰ ساله بهنام پریزاد تو ولایت دارن. شهرناز و شهربانو هم که ریخته.
دلیل؟
چون سمتای ما زن اساساً جز در سالای بچگی و گوگولی بودن، چندان هویتي نداشت.
اولش «دختر فلانی» بود؛ بعدش میشد زن فلانی، و بعد از بچهدار شدن، مادرِ فلانی، یا بهقولِ ما «دِی» فلانی. مامان بابام «دِیلی (daily)» خونده میشد؛ یعنی مادر علی. و اگه زني پسر میداشت، هرگز به اسم دخترش نمیشناختنش.
زنهای روستایی آزادی عمل داشتن تا حدودي؛ هویت مستقل نه چندان.
ادامهٔ مطلب #جنگ_حران بین #کراسوس و #سورنا .
ماجرا تا اونجا رسید که کراسوس در بدترین مهلکهٔ ممکن افتاد وپسرش رو فرستاد به جنگِ رستهاي از پارتیان. نمیدونست که به دام میره. بعد از باروندنِ تیرای بسیار، وقتي تیرا تموم شد، فکر میکرد راحت شده. ولی سروکلهٔ سلحشوران پارتی پیدا شد...
و پوبلیوس به همراه خودش دستور داد بکشدش تا زنده به دست پارتیان نیفته. کراسوس در اون مربع، در اردوی رومیان، از ماجرا بیخبر بود و به پسرک عزیزش مینازید.
نه تنها پسرش، بلکه بالغ بر پنجهزار لژیونر رومی در اون مهلکه کشته شدن و ۵۰۰ نفر اسیر شدن.
ادامهٔ ماجرا.
چند سوار معدود که تونسته بودن همون اول کاری از مهلکه فرار کنن، به اردوی رومیا برگشتن و از لای هزاران تیر، به کراسوس خبر دادن که سواران پارتی بر پسرش تاختهن. هنوز از مرگش مطلع نبودن. دل کراسوس بهشدت ریخت، اما همچنان خاطرش از پسرش و شجاعتش جمع بود و میگفت قطعاً حریفشون میشه.
بهجز اون الکترولیت که نفهمیدم چی شد، و بهعلاوهٔ شب+تریاک+چایینبات، یه مورد دیگه رو هم نیستم: «شاهد».
روم به دیوار ولی شاهد یعنی بچهخوشگل. یه عده عارف بودن که هر وقت بچهخوشگل میدیدن (چون دختر خوشگل قابل رؤیت نبود) بهش سجده میکردن و میگفتن این شاهد زیبایی خداست! بساطي بوده.
دلیل اینکه «بچه» اینقدر مورد پسند بوده زیاد پیچیده نیست. نُرمهای اخلاقی با امروز فرق میکرد. خود عمل تجاوز به بچه خب همیشه قبیح بود (گیرم نه به قبح امروز)؛ اما همجنسگرایی و سکس رضایتمندانهٔ دو مرد بالغ با هم، دیگه زیادی قبیح بود. بچهبازی «معقولتر» بود.
و البته که جنس مؤنث، «ناموس انسان» تلقی میشد. قبلش ناموس برادرا و پدرش، و بعد، ناموس همسر. معمولاً (لااقل از یه دورهاي به بعد) رویپوشیده ظاهر میشدن و نه تنها امکان دیدنشون نبود، بلکه توصیف زیباییشون هم حرمتشکنی تلقی میشد و ممکن بود باعث جنجال بشه.
گمونم اواسط دههٔ هفتاد بود که ملودیساز بزرگ اما نه چندان مشهور، بهنام عباس خوشدل، دید یکي از بهترین کاراش، بهنام «موج دریا»، به خوانندگی «پریسا» (ایرادي داره اگه مثل استاد شجریان و غیره، بگیم استاد پریسا؟) داره شهید میشه؛ چون تو جمهوری اسلامی نمیشد صدای زن رو پخش کرد.
تصمیم گرفت بسپره به یکي از بهاصطلاح «داغ»ترین خوانندههای روز، یعنی علیرضا افتخاری. خوانندههای دامبولیِ پاپ هنوز تو جمهوری اسلامی امکان بروز نداشتن و افتخاری خوانندهٔ روز بود.
اما کار به این سادگی نبود. نیاز به تنظیم جدید بود و شاید شعر جدید. تنظیم جدید رو به فریدون شهبازیان سپردن. تنظیم استاااااااااااادانه و بینظیر. شعرش مونده بود.
طبق افسانه، کارشون «هفت میلیون نسخه» فروخت. این رقم حتی توی پایتخت موسیقی و سرگرمی دنیا (آمریکا) هم رقم کمي نبود.
شبِ سردِ زمستوني بود تو قم. سرد که میگم یعنی آب دماغت که بیرون میاومد اگه فوراً پاکش نمیکردی یخ میبست.
رفتم که از روی یه پل هوایی رد شم. پیرزني یه کیسه دستش بود و بهزحمت میخواست بره بالا. حسبِ وظیفه، که تکتکتون هم انجام میدید و افه چُسی نیست، بهش گفتم بارتو بده من.
برگشت نگاهم کرد. گفت: خیر ببینی مادر. خیر از جَوونیت ببینی. بار نیست مادر. نونه. نون میخوای؟ هزار تومن.
دست کرد یه نون شیرمال از تو کیسهش درآورد. یه قرون تو جیبم نبود و عابربانک از اون پلِ هوایی دوووور.
وقتي دید خشکم زده با ناامیدی... با ناامیدی نون رو گذاشت تو کیسهش. آه کشید.
و بعدش صحنهاي که سرمای شب رو صد برابر سردتر کرد:
لبخند زد.
از اون لبخندای استیصالِ پیرزنا. درست از همون نوعي که وقتي تو فیلمِ «بیا و بنگر» یه پیرزنِ فلج رو با تختش میارن میذارن رو تپه که شاهدِ زندهزنده سوختنِ تمامِ همروستاییاش باشه، به سربازای نازی نگاه میکنه،/
رفیقم میگفت ما ایرانیا استادِ ریدن به مفاهیمیم. مثلاً از چیزي بهعنوانِ «ماشین»، چیزي بهعنوانِ «سمند» ساختیم، و از [سانسور]، [سانسور] ساختیم.
تمامِ هدفِ این «یارو با تابلو» این بود که شعارای کوچیک و بامزۀ گوگولی بنویسه که واقعاً بامزه بودن؛ و از طریقش به عرش رسید و میلیونر شد.
ملکالشعرا بهار سرِ این جمله به دردسر افتاد:
«خدایا، پروردگارا، تو به حکمت و مشیت بالغ خود به آلمان بیسمارک، به اتریش مترنیخ، به فرانسه ناپلئون دادی و به ما نیز آنچه لایق و درخور آن بودیم عطا نمودی».
این بندهخدا دیگه نهایتِ «شعارِ» کلّی و واقعاً «شعار»ش اینه که: ماسک بزن کسکش.
نمونۀ ایرانیش، که نمونۀ ریدهمالِ خارجیشه، و البته احتمالاً به اعتقادِ ملکالشعرا بهار «آنچه لایق و در خور آنیمـ»ـه، شد دو تا یابو که تو یه عکس کنارِ کارتنخواب مینویسن فقر یعنی کتاب نخونی و فلان («بگویید کیک بخورند»)، «کتابو» یا «کتاب رو» رو بنویسی/